رنگت روخدااااایی‌ کن

#قسمت_سی_و_سوم
Channel
Logo of the Telegram channel رنگت روخدااااایی‌ کن
@jomalate10rishteriPromote
11.22K
subscribers
34K
photos
10.2K
videos
2.98K
links
کانالی برا رسیدن به اندیشه برتر @seyyedz ادمین
#آخرین‌عروس
#قسمت_سی_و_سوم
#بوسه‌برقدم‌های‌آفتاب


چرا مهدی در آغوش پدر این آیه را می خواند؟ چرا یاد مظلومیت این خاندان می کند؟

کیست که مظلومیت این خاندان را نداند؟
خوب می دانید تا پیامبر زنده بود این خاندان عزیز بودند ‌؛ اما وقتی پیامبر رفت؟ ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدیر را فراموش کردند و حکومت سیاهی ها فرا رسید و چه کارها که نکردند!

خدا به پیامبر خود خبر داده بود که بعد او با فاطمه سلام الله علیها چه می کنند. دل پیامبر پر از غم شده بود.

شبی که پیامبر به معراج رفت، چشمانش به نور مهدی علیه السلام افتاد که در عرش خدا بود.
در آن هنگام خدا به پیامبر گفت : « مهدی کسی است که با انتقام از دشمنان، دل دوستان تو را شفا خواهد داد. او '' لات '' و عُزّی '' را از خاک بیرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد کشید».

آیا می دانید لات و عزی چه هستند؟

آنها دو بت بزرگ زمان جاهلیت بودند که مردم آنها را به جای خدا پرستش می کردند.

این دو بت، نماد جهل مردم روزگار هستند.
لات و عزی، حقیقت کسانی است که بی جهت قداست پیدا می کنند و بتِ مردم می شوند و در سایه این قداست دروغین به ظلم و ستم می پردازند.

آنها در مقابل حق می ایستند و تلاش می کنند تا حق را از بین ببرند.

به راستی چرا باید لات و عُزّی در آتش بسوزند؟

چرا خدا در شب معراج اشاره می کند که مهدی علیه السلام این دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟

شاید این کنایه از مطلب دیگری باشد!

می خواهید با کسانی که نمادِ لاّت و عُزّی هستند آشنا شوید؟

بار دیگر به تاریخ نگاهی داشته باشیم!

در شهر مدینه بعد از وفات پیامبر، حوادث زیادی روی داد، کسانی که به عنوان جانشین پیامبر روی کار آمده بودند، ظلم و ستم آغاز کردند.....
@jomalate10rishteri

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم بخش سوم

💝آهی از ته دل کشیدم و گفتم حالا چی میشه ؟ چیکار کنیم ؟
گفت فعلا فقط با هم بیرون حرف می زنیم تو خونه خیلی معمولی هیچ کس نباید بفهمه تا تورج فراموش کنه دیگه چاره ای نداریم اگر تو بخوای میریم یواشکی عقد می کنیم چون می دونم که اخلاقت چطوریه هر چی تو بگی فقط از من جدا نشو …. تورج باید راهشو پیدا کنه؛؛ تو خودت بگو این بهتر نیست اون بچه اونقدر حساس و مهربونه که اگر بفهمه یک کاری می کنه که ما باور کنیم شوخی کرده ولی من نمی خوام اون زجر بکشه تو چی ؟
گفتم : منم نمی خوام باهات موافقم ….ولی در مورد اونشب من از عمه اجازه گرفتم و بهش گفتم تورج به من چی گفته هیچ مسئله ای نبود اصلا حتی قسم می خورم یک اشاره هم نکرد …… ولی در مورد عقد اصلا لازم به این کار نیست ….
💝 من به تو کاملا اعتماد دارم می دونم چقدر پاک و نجیبی نمی خوام بدون اجازه ی عمه کاری بکنم که ناراحت بشه اون دنیایی از محبت رو نثار من کرده و من خیلی بهش مدیون هستم اگر اون نبود معلوم نبود الان به من چی می گذشت و از همه مهمتر دیدن تو بوده که دنیای منو عوض کرد من تا جایی که تو بخوای باهات هستم ….. هیچی نمیگم؛؛ نمی زارم کسی بفهمه ……
هر دو نفس راحتی کشیدیم و حالا تنها غصه ی ما تورج بود …. پس خودمون رو به تقدیر سپردیم … ایرج پرسید حالا میای بریم پالتو بخریم …
💝گفتم نه تو رو خدا الان نه ، من حوصله ی خرید ندارم …. فورا پیاده شد و رفت …. یک مدت طول کشید تا اومد دو تا بسته دستش بود نشست تو ماشین و گفت : نگاه کن اگر دوست نداری برم عوض کنم ….
گفتم آخه چرا معذبم می کنی ؟ چرا تو بخری خودم پول دارم …..
باز همون ایرج سابق شد و نگاه عاشقانه ای بهم کرد و گفت : من برای تو نخرم پس برای کی بخرم تو همه چیز منی این که چیزی نیست ….. از خجالت نمی تونستم سرمو بلند کنم ….گفت باز کن دیگه فکر کن برای عذر خواهیه …
💝یک پالتو و یک کت بلند برام خریده بود که هر دو رو پسندیدم …پالتو رو باز کرد و کشید روی من و گفت : ببین گرمه یا نه ؟ لبخندی زدم و سرمو روی پشتی صندلی گذاشتم و چشمم رو بستم و یک نفس راحت کشیدم و اونم که داشت منو نگاه می کرد گفت : می دونم چقدر اذیت شدی ؟ حتما میگی با این آدم بد اخلاق چجوری زندگی کنم ؟ همین طور که چشمم بسته بود گفتم نه نمیگم هیچوقت ……
💝راه افتاد و رفتیم بطرف خونه …..
عمه منتظر من بود داشت از پله ها میومد پایین تا چشمش به من افتاد گفت : خوب شد زود اومدی شروع کرده،، تو رو می خواد ، تا حالش بد نشده بدو عمه جون ببخشید خسته هم هستی ولی می ترسم مثل دیروز بشه ….
من فقط گفتم سلام و دویدم بالا …اونم با من اومد حمیرا دستش تو هوا بود و هی می گفت رویا بیاد …
💝رویا بیاد تو رو نمی خوام نشستم کنارش و دستشو گرفتم و بوسیدم … هراسون دستمو گرفت و گذاشت روی سینه اش و آروم گرفت سرشو نوازش کردم و بهش گفتم : من جایی نمیرم هر جا برم زود میام تو نباید خودتو ناراحت کنی …… دو تا پلک زد و زیر لب گفت : می دونم …. تو مهربونی …اصلا بد نیستی …… عمه به من اشاره کرد من برم کارمو انجام بدم …. منم سری تکون دادم و گفتم باشه برین خیالتون راحت من تنهاش نمی زارم ….یک کم بعد که حمیرا خوابش برد خواستم برم تو اتاقم تا لباس عوض کنم و نماز بخونم ….وقتی تو راهرو بودم ایرج داشت میومد بالا و خیلی عادی گفت خسته نباشی و رفت تو اتاقش …. دیگه دلم گرم بود که اونو دارم حالا اگر شده تا ابد صبر کنم می کردم …..
💝بعد از نماز یادم اومد که دو روز دیگه ماه رمضونه و من می خواستم طبق عادتی که مادرم داشت برای فردا پیشواز برم …. عاشق روزه بودم و این کارو از دل جون دوست داشتم ……. وقتی برای شام رفتم پایین ایرج اونجا بود ولی کاملا معلوم بود که دیگه حالش بد نیست و من می ترسیدم که عمه متوجه ی این تغییر حالت در هر دوی ما بشه ….. همین هم شد چون از من پرسید امشب حالت بهتره مگه نه ؟
گفتم چون می خوام از فردا روزه بگیرم حالم بهتره ………….
💝عمه نگاهی به من کرد و گفت : منم امسال با تو روزه میگیرم …. علیرضا خان گفت نه تو رو خدا شکوه باز بد اخلاق میشی من تحملت نمی کنم بهت گفته باشم …..آخه می دونی رویا سرکار شکوه خانم وقتی روزه میگیره دلش برای خودش خیلی می سوزه و همش فکر می کنه من بهش ظلم کردم …. باور کن هر وقت نیگاش می کنی داره گریه می کنه …….

#ادامه_دارد

@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇◇°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم بخش دوم

🌷منم دیگه صبرم تموم شد دستمو گذاشتم روی دهنم و در حالیکه به شدت به گریه افتاده بودم شروع کردم به فریاد زدن … تقصیر من نبود… تقصیر من نبود داد نزن من گناهی ندارم فکر کردم تویی ….. چه می دونستم تورجه … آههههه آههههه ….. نکن با من اینطوری نکن ….. نمی خوام…. نمی خوام من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم ….من گناهی ندارم …
🌷ایرج ترسید و زود دست منو گرفت و گفت : خیلی خوب آروم باش … آروم باش قربونت برم ببخشید تو رو خدا آروم شو تا حرف بزنیم …. ولی من همین جور می لرزیدم و هق و هق گریه می کردم و به همون حال گفتم به خدا اصلا حدس نمی زدم تورج باشه با حرفایی که با هم زده بودیم فکر دیگه ای نکردم از بس ذوق کرده بودم و دستپاچه شدم زود جواب دادم …….
🌷آخه … آخه من که رک و راست همون فرداش بهش گفتم تازه اگر حال حمیرا بهم نخورده بود همون شب می گفتم ولی اشتباه کردم منتظر تو شدم که مثل همیشه بیایی و من نجات بدی ولی تو منو ….. منو ….. و گریه ام شدید شد و نتونستم حرف بزنم …. ایرج هراسون منو دلداری می داد و دستم رو گرفته و بهم التماس می کرد آروم باشم … یک کم که بهتر شدم اونم آروم شده بود ولی تازه اون موقع بود که دیدم اونم اشکهاش صورتشو خیس کرده….بهش نگاه کردم دلم براش سوخت راست می گفت : حق با اون بود …. دستم که هنوز توی دستش بود کشیدم ولی ول نکرد ….
🌷اونم تو چشم من خیره شد و گفت چیکار کنم رویا ؟ تو بهم بگو … من به هیچ وجه نمی تونم از تو بگذرم نه به خاطر تورج نه هیچ کس دیگه تورج برام خیلی عزیزِ ولی تو عشق منی و از همه کس بیشتر دوستت دارم نمی خوام تو رو از دست بدم ….. فکر کن منی که به حمیرا حسودی می کنم چطوری دارم این وضعیت رو تحمل می کنم ….
🌷گفتم به خدا من تقصیری نداشتم فکرشم نمی کردم که تورج همچین احساسی نسبت به من داشته باشه …. خوب تو فکر نمی کنی به من داره چی میگذره ؟ می دونی چقدر زجر کشیدم این قلبم شبانه روز تپش داشت …اصلا نمی فهمم چطوری روز رو شب می کنم …منم دلم برای تورج سوخت و براش ناراحتم دائم خودمو نفرین می کنم که چقدر بی عقلم ……
🌷ایرج یک دستمال برداشت و صورتشو خشک کرد و گفت : آخه می دونی چی شده …روزی که من اومدم تورو ببرم خونه ی مینا مامان شب قبل از من پرسید نظرت نسبت به رویا چیه ؟ گفتم برای چی ؟ گفت : دختر خوبیه ها از دستش نده الان رفته دانشگاه خوشگل که هست دکترم میشه دیگه چی می خوای ؟ من دوست دارم رویا عروس خودم بشه تا همیشه مراقبش باشم ….
🌷من گفتم در موردش فکر می کنم روم نشد بهش اونجا بگم که نسبت به تو چه احساسی دارم ولی وقتی دیدم از تو دانشگاه با بقیه دانشجو ها اومدی بیرون ترسیدم حرف مامان راست در بیاد همون جا تصمیم گرفتم بهت بگم …بعد منتظر شدم تا مامان ازم بپرسه تا حقیقت رو بگم … که این وضع پیش اومد و مامان فکر کرده بود توام به تورج علاقه داری چون اونشب اونقدر طولانی با هم بیرون بودین؛؛ خوب اونم فکر می کرد تو می دونی در مورد کی حرف می زنه … که اون به خودش اجازه داده ازت …..
🌷آخخخخ ولش کن نمی تونم به زبون بیارم وقتی بهش فکر می کنم خون تو رگ هام منجمد میشه باور کن چند بار اونقدر حالم بد شد که فکر کردم دارم میمیرم ……. نمی دونی بهم چی گذشت وقتی تورج داشت از تو به من می گفت : اگر کس دیگه ای بود می کشتمش قسم می خورم دورغ نمیگم ….از من بعیده ولی نمی دونم چرا نسبت به تو این قدر حسودم باور کن به اون عروسکت هم حسودی کردم …….

#ادامه_دارد
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○

○°●•○•°♡◇♡°○°●°○

#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و سوم بخش اول

🌷قلبم فرو ریخت چون اصلا انتظار اونو نداشتم ، دیگه ازش قطع امید کرده بودم و فکر نمی کردم هیچ وقت اون این کارو بکنه و بیاد سراغ من …. از دور منو دید … اومد جلو با هر قدمی که برمی داشت تپش قلب من بیشتر می شد …. من که سر جام میخکوب شده بودم نمی دونستم چه عکس العملی نشون بدم …. تا رسید به من سلام کرد .
🌷گفتم سلام اینجا چیکار می کنی چیزی شده ؟گفت نه مامان گفته بیام ببرمت تا پالتو بخری …. مثل یخ وارفتم ……
تو دلم گفتم :پس عمه تو رو فرستاده و خودت نمی خواستی بیای …. برای همین اخمهام رفت تو هم و گفتم : نه منصرف شدم نمی خوام … اصلا پالتو داشتم … شما برو من یک کاری دارم انجام میدم و خودم میام … مرسی که اومدی ….
🌷با تحکم گفت : بیا بشین تو ماشین هوا سرده … خودش رفت و نشست پشت فرمون ….
واقعا بعد از این مدت دلم نمی خواست این طوری با من بر خورد کنه ، هر چقدر هم من به خودم تلقین می کردم که همه چیز تموم شده بازم هیچ چیز عوض نمی شد و من روز به روز اونو بیشتر دوست داشتم ….
از لحن قاطع اون جا خوردم و رفتم تو ماشین نشستم نمی دونم از سرما بود یا از دیدن ایرج اون جور لرز به بدنم افتاده بود ….طوری که ازم پرسید می خوای بخاری رو بیشتر کنم …سرمو تا اونجایی که امکان داشت پایین انداخته بودم کتابامو گذاشتم کف ماشین و دستمو بین دو پام قرار دادم و خودمو یک گوشه جمع کردم … با سر گفتم آره …..
🌷بخاری رو زیاد کرد و ازم پرسید کجا برم پالتو بخری ؟
گفتم: لطفا منو ببر خونه الان حوصله ندارم …. راه افتاد و گفت پس یک جایی میرم که خودم بلدم پالتوهای خوبی داره ….
با ناراحتی گفتم : چرا به حرف من گوش
نمی کنی ؟ می خوام برم خونه حمیرا الان بیدار میشه و عمه نمی تونه نگهش داره …
گفت : من بهش گفتم تو رو میبرم برای خرید نگران نباش قرص شو دیرتر دادن تا بیدار نشه …..
🌷گفتم ولی من نمی خوام برم خرید …. می خوای به زور منو ببری ؟
هیچی نگفت و به راهش ادامه داد ….منم ساکت بودم …… بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا کنار خیابون نگه داشت و گفت بیا بریم اینجا همه چیز داره می تونی خرید کنی ….. گفتم چرا اذیتم می کنی ؟ حالا حرف عمه این قدر مهم نبود که خودتو به زحمت بندازی ….
🌷گفت : من خودم به مامان گفتم،، این طوری به تو گفتم که بیای …..
گفتم بعد از این کارا که کردی حالا از من چه توقعی داری ؟
عصبانی شد و رو کرد به من که : من ؟ من کردم ؟ من چیکار کردم ؟ آخه این چه کاری بود تو کردی ؟ من از تو می پرسم چرا دقت نکردی تو می دونی چه بلایی سر تورج آوردی ؟ خودتو بزار جای من وقتی من عاشق توام و دیگه تو رو زن خودم می دونم و می دونم توام به من علاقه داری اونوقت برادر کوچیکت زنگ می زنه به کارخونه و بهم مژده میده که رویا تقاضای ازدواجشو قبول کرده تو باشی چه حالی میشی؟
🌷 بعد همون شب به من زنگ زده تا دیر وقت گوشی تلفن رو گرفته و از ذوق و شوق داره از عشقش حرف می زنه به من میگه از همون روز اول عاشق شده … ( صداشو بلند کرده بود و سر من داد می زد رگ گردنش بلند شده بود )برام گفت…. به من …..به من که برادرش بودم گفت …می فهمی؟ یعنی چی ؟ از تو که تمام وجود منی و عشق منی می گفت…. نمی تونستم تحمل کنم داشتم دیوونه می شدم… وای خدا چه چیزایی بهم گفت که تا ابد فراموش نمی کنم مگه من سنگم … تو که
🌷می دونی من چقدر تورج رو دوست دارم داغون شدم تورج هم الان داغونه …. اونوقت من بیام خونه و بی خیال اون بشم و تو رو ببینم ….. و بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم میشه؟ نه تو بگو میشه ؟ آخه چرا گذاشتی کار به این جا بکشه بی انصاف می دونی داره چی بهم میگذره ؟ شب و روز کابوس می ببینم اگر اشتباه نکرده بودی اون هیچوقت به من این حرفا رو نمی زد و حالا این قدر از هم نمی پاشید …. من که عاشق توام ( دستشو کوبید روی فرمون ….
🌷من ترسیده بودم تا حالا چنین چیزی از اون ندیده بودم دستهامو گذاشتم روی گوشم ) … باید از تورج در مورد تو اون چیزا رو بشنوم حالا چطوری من تو چشمش نگاه کنم و بگم که از کسی که من دوستش دارم این طوری نگو …. می دونی از من می خواست بیام و تو رو راضی کنم ….آخه چرا از مامان نپرسیدی در مورد کی حرف می زنی ؟….

#ادامه_دارد

@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡°○°●°○

{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_سی_و_سوم : داستان های اساطیر
🌹تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم ... شیعه، سنی، وهابی ... هر کدوم چندین فرقه و تفکر ... هر کدوم ادعای حقانیت داشت ... بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن ... بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ...
🌹به شدت گیج شده بودم ... نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ... کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ... اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ ... از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ... .
🌹خسته شدم ... چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم ...
- شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ... شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ... مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ ...
🌹شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره ... خدایا! اصلا وجود داری؟ ... .
بدون اینکه حواسم باشه ... کاملا ناخودآگاه ... ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که ... فکر می کردم اصلا وجود نداره ...
🌹اما حقیقت این بود ... بعد از خوندن قرآن ... باور وجود خدا در من شکل گرفته بود ...
همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ... به خودم گفتم ... کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن ... داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ...
🌹اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ... آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن ... تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن ... و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ... فراموشش کن ...
🌹و فراموش کردم ... همه چیز رو ... و برگشتم سر زندگی عادیم ... نبرد با دنیای سفید برای بقا ... از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ...
🌹از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ... گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم ... بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ...
🌹 اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ... مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...

ادامه دارد....

○°●•○•°♡°○°●°○•♡•○●
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝

#قسمت_سی_و_چهارم : توهم آزادی
🌹کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد ... من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ... پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ... اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...
🌹کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد ... حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ... از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد ... شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت ... نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
🌹سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ... عذرخواهی کرد ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست ...
🌹همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا... در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ... با خودم گفتم ... امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
🌹نوری در قلب من تابیده بود ... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من ... داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد ... اما این توهمی بیش نبود ... هرگز چیزی تغییر نکرد ... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ... آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... .
🌹من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم ... آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ... ناامیدی چاره کار نبود ... من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... .

ادامه دارد.....
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡°○°●°○
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_شب ازسرنوشت واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_دوم《حلال》

🌹در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...
🌹- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ...
🌹تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ...
میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...
- کی برمی گردی؟ ..
🌹مادرم بدجور عصبانی شد ...
- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ...
- هیچ وقت ...
مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ...
🌹- نیومدم که برگردم ...
پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...
- منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ...
نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...
🌹- راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...
پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...
🌹- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟...
از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ...
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ...
و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ...

ادامه دارد‌.....
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سی_و_سومروزهای خوش من

🌹راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ...
🌹- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ...
شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ...
🌹پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ...
🌹طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...
پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ...
🌹فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ...
🌹نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ...
و من ... رفتم ...

ادامه دارد‌......

┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
@jomalate10rishteri
#انرژی_مثبت👆
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ سی_و_دوم
((نمازقضا))
🌷توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
🍃نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
🌷دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...

🍃هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
🌷سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
🍃خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
🌷و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سی_و_سوم
((دلت می آید؟))
🌷نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
🍃- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
🌷پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ...
🍃و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...
🌷- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
🍃نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
🌷- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...
ادامه دارد......

@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
https://t.me/joinchat/Ao2d4D9XxVj556WCy2pNkw
حجاب فاطمی ورود آقا
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
Forwarded from اتچ بات
#آخرین_عروس
#قسمت_سی_و_سوم
#بوسه_بر_قدم_های_آفتاب


چرا مهدی در آغوش پدر این آیه را می خواند؟ چرا یاد مظلومیت این خاندان می کند؟

کیست که مظلومیت این خاندان را نداند؟
خوب می دانید تا پیامبر زنده بود این خاندان عزیز بودند ‌؛ اما وقتی پیامبر رفت؟ ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدیر را فراموش کردند و حکومت سیاهی ها فرا رسید و چه کارها که نکردند!

خدا به پیامبر خود خبر داده بود که بعد او با فاطمه سلام الله علیها چه می کنند. دل پیامبر پر از غم شده بود.

شبی که پیامبر به معراج رفت، چشمانش به نور مهدی علیه السلام افتاد که در عرش خدا بود.
در آن هنگام خدا به پیامبر گفت : « مهدی کسی است که با انتقام از دشمنان، دل دوستان تو را شفا خواهد داد. او '' لات '' و عُزّی '' را از خاک بیرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد کشید».

آیا می دانید لات و عزی چه هستند؟

آنها دو بت بزرگ زمان جاهلیت بودند که مردم آنها را به جای خدا پرستش می کردند.

این دو بت، نماد جهل مردم روزگار هستند.
لات و عزی، حقیقت کسانی است که بی جهت قداست پیدا می کنند و بتِ مردم می شوند و در سایه این قداست دروغین به ظلم و ستم می پردازند.

آنها در مقابل حق می ایستند و تلاش می کنند تا حق را از بین ببرند.

به راستی چرا باید لات و عُزّی در آتش بسوزند؟

چرا خدا در شل معراج اشاره می کند که مهدی علیه السلام این دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟

شاید این کنایه از مطلب دیگری باشد!

می خواهید با کسانی که نمادِ لاّت و عُزّی هستند آشنا شوید؟

بار دیگر به تاریخ نگاهی داشته باشیم!

در شهر مدینه بعد از وفات پیامبر، حوادث زیادی روی داد، کسانی که به عنوان جانشین پیامبر روی کار آمده بودند، ظلم و ستم آغاز کردند.....
@jomalate10rishteri
@shamimerezvan
@azkarerouzaneh