بعد از مدتها نشست روی صندلی اتاق و عینک مطالعش رو روی میز گذاشت. از پنجره به بیرون خیره شد.
خاطرات و افکارش بدون لحظه ای اجازه دادن، شروع کردن و مغزه ساکتش رو به هم ریختن و نمی تونست از هجومشون جلوگیری کنه!
بعد از مدتها فرار کردن، تمام اون خاطرات و اتفاقات طراحش اومده بودن.
کم کم همشون مثل یه درامای تلخ جلوی چشم هاش پخش شدن.
چشمهاش تار شد، نفس نفس میزد، قلبش تند میزد، دستاش یخ زده بود و میلرزید، بوی خون تازه می آمد.
روی زانوهاش افتاده بود و سرش درد میکرد.
_بسه بسه، خواهش میکنم...تمومش کن...
سعی داشت با گرفتن گوشش جلوشون رو بگیره
صدای سرزنش ها، حرفا، داد و فریادها بیشتر میشد
_خواهش میکنم... تمومش کن..
اشکهاش بی صدا پایین میومد.
صدای در آمد، اون برگشته بود، آروم بغلش کردم و رد زخمش رو بوسید.
+اروم باش کوچولوم، باشه!
من اینجام، بهش فکر نکن...
تو مقصر هیچکدومشون نبودی، باشه!
داخل بغلش نفس نفس میزد
+نزار بیان. من پیشتم نمیزارم! باشه کوچولوم! باشه پروانه کوچولو!؟...
اشکهاش هنوزم پایین میومد، به چشماش نگاه کرد
+لطفا گریه نکن، بخند، پروانه کوچولوم بخند، لبخندت واقعا زیباست!
سعی کرد بین اشکهاش لبخند بزنه؛ جلو اومد و لبخندش رو بوسید
+ لطفا همیشه بخند، لبخندت قشنگه کوچولوم!
دوباره بغلش کرد و توی بغلش گریه کرد، موهاش رو آروم نوازش کرد
+ایرادی نداره...گریه کن..
_ممنون...که سرزنشم نکردی
+پروانه کوچولوم، تا وقتی من هستم پنیک نکن!
#jovanil