راستش هیچوقت تاحالا راجب این موضوع حرف نزدم ولی تقریبا از ۱۰ سالگی به اینور این خواسته رو داشتم. تصور یه مرگ عادی و اروم توی سن ۶۰-۷۰ سالگی هم واسم ارامش بخشه هم بهم باعث میشه بهم بربخوره. میدونین چی میگم؟
مثل اینکه چندسال پیش سر یکی از تولدام رها گرگان نبود و یه هدیه برام خریده از اون موقع نگهش داشته که بهم بده. راستش تنها چیزی که بود که امشب باعث شد لبخند بزنم
تا حالا شده حس کنید، مردم کمتر از چیزی که شما باهاشون دوستید، باهاتون دوستن؟ خیلی حس ناجالبیه. ادم احساس احمق و تهی بودن پیدا میکنه و تموم دیتیل ها و توجه ها و احساساتش برای لحظه ای براش بی معنی میشه.