#شعر_طنز «مدیر مدرسه»
اینکه میخوام بگم یه کم ثقیله
شاید جزاش طناب و جرثقیله
ولی بذار بگم تا راه باز بشه
تا کی تو ذهنمون دست انداز بشه
اون پشتا من مدیر یک مدرسه م
درازه راهش داره صد پیچ و خم
مدرسه مون طویله بود اوّلش
با قدری آب و گچ دادیم صیقلش
نامه نوشتم به بالا: «رئیسا!
کمک کنین به وضع این بچّه ها
سرویس بهداشتی ما یه دونه ست
توش پرِ سوسک و کرم و موریونه ست
پشت درش بچّه ها صف می بندن
هرکه به خود بچیزه بش می خندن
کتاب و دفتر ندارن بعضیا
پول ندارن مردمون بینوا
بابای این چندساله تو زندونه
بابای اون معتاده، نامیزونه
دو تا معلّمم هنوز کم داریم
یه عالمه نیاز مبرم داریم
بازم سر سیاه این زمستون
نفت نداریم برا بخاری هامون
بیشتر وقتا آبمون نمیاد
لوله هامون داره هزار تا ایراد
تا توی گینس نشدیم ثبت نام
به داد اینجا برسید. والسّلام
آدرس ما، منطقه ی گم آباد
از طرف رضا توهّم نژاد»
جواب اومد بعدِ چل و هفت هشت روز:
«پول بگیرین از خودِ دانش آموز..»
نوشته بود تو چند تا سطر پایین:
«چرا نمازخونه هنوز نساختین؟..»
اداره ی کشکی ما همینه
فک میکنن نماز تموم دینه
بریده شد امیدم از اداره
بدون فوت وقت و استخاره
نامه نوشتم به پدر مادرا:
«کمک کنین محض رضای خدا..»
پاکت دادم به بچّه ها که شاید
مبلغکی به سمت ما بیاید
اکثر پاکتها پر از خالی بود
توقّع بنده چه پوشالی بود
من تو دلم به کلّشون فحش دادم
از این ستون به اون ستون فحش دادم
شیطونه شب اومد به خواب بنده
دیدم که داره هرّ و هرّ می خنده
گفت که: «دارم یه راه حلّ عالی
تا برطرف شه مشکلات مالی
به شرطی که حرف منو گوش کنی
مدرسه رو بکل فراموش کنی
چپو کنی هرچه که پول آوردن
برداریشون برای خودت تماماً»
گفتم: «باشه»؛ گفت:«سرِ صبح فردا
بفرست پاکت به اولیای بچّا
بگو برای یک امامزاده
فوری نیاز به مبلغی زیاده
تا که ضریح تازه ای از طلا
ساخته بشه با کمک شماها..»؛
قهقهی کرد و یکهویی هوا رفت
نفهمیدم که ناقلا کجا رفت
اونطوری که شیطونه بِم گفته بود
نامه دادم به بچّه ها صبح زود
این دفه پاکتهای پرپول رسید
بنده تعجّبیده بودم شدید
پاکت خالی خیلی خیلی کم بود
تو بعضیاش چک پول خوش رقم بود
دستم پر از تراول و اسکناس
بدون فکر ذرّه ای اختلاس
زدم به زخم مدرسه تماماً
پیش رفت کارا همه به نحو احسن
مدرسه از اون وضعیت در اومد
دوره ی محرومیتش سر اومد.
فرشته ای شبش اومد به خوابم
اومده بود واسه سؤال جوابم
از اون فرشته ها که خوشگلن نه
نور امیدی واسه ی دلن نه
چفیه به گردنش بود و چادر داشت
پیاده هم نیومده بود موتور داشت
صورت اون پشت سه من سبیل بود
قیافه شم عین کروکدیل بود
گفتش: «چرا مردمونو گول زدی؟..»
آیاتی خوند و گفت: «تو خیلی بدی»
باتومی از تو خورجینش در آورد
پاهام سریعتر از خودم فرار کرد
تا اونور خواب خودم دویدم
ولی به اونجا کاش نمی رسیدم
شیطون لامصّب اومد سرِ رام
گفتم: «سَسَ سَسَ سَسَ سَ سلام»
گفتش: «سلام و زهر مار کبرا
از کی تا حالا سرِ ما هم کلا؟!
مگه نگفتم پولا رو بریز جیب
تو واقعاً هستی عجیب و غریب..»
دنبال من افتاده بود با تبر
بیدار شدم خوابیده بودم دمر.
#رادین_گلچین فروردین 96
🆔@hosseingolchin