روی دست خودم مانده ام
و تمام نمی شود این همه خبرهای تلخ
و لبان تشنه و بی دانه
این همه پرنده در قفس تنگ
آوازخوان کولی غربت های من
مرا با خودت ببر
و در ترانه های نخوانده ات دفن کن
چراکه این سرزمین غرق در اشک و آه
دیری است
قاب شعر من و بوسه های تو را شکسته است
لعنت به خود خواهی "من، من" های کوچک
که در تعفن نابخردی های بزرگ
و زمستان بی انتها گم شده اند
ا
ما ای دو چشمت پناهگاه من
بهار دلهای سبز خواهد آمدحتی اگر نباشم آن مرغ آفتاب یقین میخواند
ما عاشقیم و تمام نمی شویم...
احمد پدرام
#شعر