#قسمت_سیوهفت
#گناه_منچیست؟
#نویسنده_بانو_اسیه
مه د تختم میخوابم ولگه هرکار شوه
د کَوچ نمیخوابم رفتم کمپله اوردم هموار کدم رو زمین
چطور ایره پاین کنم🤦
اففف خدااا مره د چی غم گرفتار کدی کاش اتاقشه تر نمیساختم حال د ای وضعیت نبود
نتانستم دسمته به او دختر بزنم از کارم منصرف شدم او دفه اولم مجبور شدم😐
دو دانه بالیشته گرفتم وسط تخت
سرمه گذاشتم چشمانم افتاد ب خون دستم
کالایم هم خونی شده بود
رفتم کالایمه کشیدم
هرچی ها ک ندیدم از دِست ای دختررر
رفتم د اتاق دگه ارکندیشن روشن کدم کار نکد
ای تف د چانسم حال چی کنم ایجه هم خنک اس مره یخ خاد زد
او دختر اتاق مره صاحب شده بدون تختم خابم نمیبره چی کنم اوفف چقه پشیمان استم اتاقشه تر ساختم
مجبور رفتم د اتاقم رو تخت خوابیدم
#_آیماه
ای اتاق تاریک 😢 سرد مجبور تحمل کنم
جا خو رو زمین انداختم دلمه هوش برده بود
که صدای جیق شنیدم هولکی وخیستم
از صدای جیق فهمیدم که مهسا هست
در وا ماستم وا کنم
یادمه امد کع قفله چون هرشاو قفل میکنم
به تاریکی شمع گرفتم دنبال کلی میگشتم هرچی گشتم پیدا کرده نتونستم
اففع اخه کجا گدیشتم ای کلی لعنتی🤦♀😩😩
یادمه امد ته کشایی کماده تا ماستم کلی ور دارم حس کردم یک نفر از بالکن وارد اتاق مه شد
شمع گرفتمجلو سایع ای دیدم زبون مه قفل شد
اهسته اهسته طرف مه میاماد با چاقویی که دستی بود
زود خور رسوندم پیش در کلی انداختم ک محکم دست مه کش کرد بفتادم رو زمین
جیق کشیدم دو سه بار دهن مه گرفت
دستی پس کردم کخدی چاقو بزد به دست مه
_توکی هستیییی یله کووو مرر😭😭چیزی نمیگفت هردفه بمه حمله میکرد که مر بکشه
اور تیله کردم بفتاد رو زمین ماسک که زده بود پس کردم
باور مه نمیشه یعنی توو😭😭مای مه بکشی
مهسا: آیماه خب استیی
هارون: هوش کده باشی از مه به کسی نگویی وگرنه بریت بد خاد شد
کلی خانوادیته میکشم
مر تهدید کرد و از بالکن پاین شده رفت
هنگ کرده بودم همتو جا خو ایستاد بود م
تا در وا شد
مهسا بغل خو کردم دگه چیزی نفهمیدم
وقتی به هوش امدم دگه اتاق بودم
چهار طرف خو نگاه کردم سیرم دستم
و دست دگه مم باند پیچ داده بود
مر چکار شده یک باره گی همه صحنه جلو رو مه امد😔
هوا تاریک بود بلند شدم رو تخت شیشتم سیرم نگاه کردم خلاص شده بود خونامه داخل سیم سیرون پر شده بود
دستم درد میکرد نمیتونستم سوزن سیرم خطا بدم
هر کار کردم نشد😢😭اشکامه میرخت
دانیار: وقتی کاری ره نمیتانی چرا انجاممیتی
طرفی نگاه نکردم سرمه پاین بود
دانیار: کمی خوده او طرف کو سیرومته
خطا بتم
کمی پس خزیدم
دانیار چسپ وا میکرد خیلی درد داشت
_ ای دستیه اهسته😢😭درد میکنه
دانیار: اگه تو نمیگفتی مه فکر میکدم ای سنگ اس
_😏😏بیزو بری شما مم سنگم
دانیار: دانته بسته کو اگه نه دست ته قط میکنم
_اتاق مر تر کردن حالی نوبت دستمه شده بیزو قط شده😭😭😢
دانیار: گریه نکو او
دانیار سیرم دست مه وا کرد ای دست دگه مه خیلی درد میکرد😢
دانیار: باید صبح بری د شفاخانه دست ته کوک بزنه
_مه نمیرم 😭😢
دانیار: مره چی دلت میری برو نمیری نرو
از اتاق بیرون شد
ای اتاق ایشته گرمه از عکس دانیار فهمیدم که اتاق از دانیار هست
از درد هیچی مر خاو نبرد😔😭😅