آیا جمعه روز استراحت است؟
وقتی ته ماندهی تمام کارهای نیمه کارهی طول هفتهی خود را برای روز جمعه بگذارید، البته که مورد خشم و نفرین این روز و القابش قرار میگیرید. از شنبه فقط منتظر روز آخر هفته هستم و بخودم قول شرف میدهم همهی، ناتمامها را در این روز انجام خاهم داد، دروغ نگفتم اما لاف بزرگی زدهام.
الان آخرین ساعات روز است و کارها روی هم تلنبار شده است. بدنبال نیروی کمکی میگشتم که کتاب زیر پایم داد زد آن پای لامصبت را از روی من بردار، کمرم را شکستی ذلیل مرده، منم از دست تو خسته شدم بذار برم تو همون کارتون قبلی. لااقل کناردوستانم با آرامش میخابم.
خب برو خیلی هم دوستت نداشتم.
جرات نمیکنم سمت کاغذها نگاه کنم، همه پهلو تیز کردهاند. تا حالا شده دستتان با کاغذ بریده شود؟ خیلی درد دارد. کاغذ اگر مهربان بود، صاحبش آسوده خاطر سمتش میرفت.
مگر میشود هر روز اهمال کاری، تنبلی، بیخیالی؟
نه والله من غلط کنم از زیر کار در بروم. هر روز دفتر و دسکهایم روی تختخواب کنار من میخابند و بیدار میشوند. اما همین که کتاب را باز میکنم شیطان با پیشنهادهای وسوسه انگیزتری مرا فریب میدهد. دست خودم نیست، بسیار خوشچهره جلوه میکند. توگویی کل دنیا در آن لحظه هیجانانگیزتر میشود. چای خوشرنگتر از همیشه چشمک میزند. لباسهای شسته شده و تا نشده روی میز اتو چشم غره میروند. از آشپزخانه صداهای عجیب و غریب شنیده میشود. در ودیوار صدایت میزند. مجبوری بروی، میفهمی مجبوری.
وقتی بر میگردی چیز جز جنازه نیستی. همین که اولین صفحه کتاب را باز میکنم انگار قرص خاب خورده باشم پلکهایم سنگین میشوند، هر تلاش برای خاندن چون دودی در هوا پخش میشود و ناگهان چون سمی وارد بدن میشود و بیهوش میافتی. کتاب میماند و فرار چشمان من.
هر چه جلوتر میروم وقتم کمتر میشود و کارها زیادتر. همیشه ۴۸ ساعت کمبود خاب دارم و ۷۲ ساعت کمبود زمان. درست است کمی بدقولی کردم اما از امروز تصمیم گرفتم دیگر کتاب نخرم، نه اینکه نخانم. بلکه بروم کتابخانه و کتاب قرض بگیرم. لااقل اینجوری متعهدتر به قولم عمل میکنم.(اره جون عمهات میری)
امروز در روز استراحت از صبح به کارهای خانه مشغول بودم، به خودم قول داده بودم چند تا از تمرینات عقب افتاده را انجام دهم. در خلال کارها دست و پا شکسته کمی ویس های دوره را گوش دادم. اما چندان مثمر واقع نشد. انشالله خدا روزهای تعطیل را از ما نگیرد.
هنر کردم و تنها یک جمله آنهم برای یک تمرین نوشتم:
وقتی از خستگی و پادرد نشست، زمین از او تشکر کرد.
امروز چه آموختم؟ آموختم اگر دل درد نداشته باشم، دوره دیگری شرکت نکنم تا اینها را به سرانجام برسانم.