View in Telegram
نویسندگی دنیای ارتباط دوستی رقابت این روزها احساس می‌کنم همه چیز به سرعت برق و باد می‌گذرد. زمان را از دست داده‌ام. انگاری آلزایمری نهفته در وجودم داشتم و خبردار نبودم.‌ متوجه شدم که کانال همسفران نویسنده خیلی از دوستان عضو هستند و من‌ حضور نداشتم. راستش فراموشش کرده بودم. از آنجا که در آینده با نویسنده‌ی بزرگی روبرو‌ خواهید شد، فکر کردم از قافله عقب افتاده‌ام خیلی سریع وارد کانال شدم. رسم ادب با کلی ذوق و شوق به همه سلامی کردم. چون آنجا کانال عمومی بود و می‌شد مطالب خودمان را نشر دهیم احساس می‌کردم حال و هوای نویسنده‌ها هم جور دیگری است. احساس بالندگی عجیبی داشتم در دنیای واژه‌ها سیر می‌کردم. در همان بدو ورود تقریبا ۸۰ نفر زنده حضور داشتند‌ و در لحظه با هم گپ می‌زدند و مطلب ارسال می‌کردند.‌ نمی‌دانم چرا توقع داشتم کسی به من بگوید: علیک سلام. اما زهی خیال باطل. انگار به دیوار سلام کرده بودم. اصلن کسی مرا ندید. بازهم چند لحظه‌ای صبر کردم. اما خیر. مثل اینکه من نامریی شده بودم. همیشه فکر می‌کردم آنهایی که دستی بر نوشتن دارند خیلی عمیق فکر می‌کنند. اما برعکس باید بگویم نویسندگان همگی در دنیای خود غرق شده‌اند. میدانم انتظار بیهوده ای بود. اما باز هم چشم به مانیتور خیره ماندم.‌ خیر. هر کس بدنبال نشر شاهکار ادبی خیش بود. کم‌‌کم حس کردم نویسنده‌ها هر چه بیشتر می‌نویسند از روابط واقعی دورتر می‌شوند. توقع نداشتم همه عکس‌العمل خاصی نشان بدهند ولی ته دلم انتظار یک سلام ساده داشتم و گفتم لااقل یک نفر حوصله‌اش می‌شود جواب بدهد. شایدم انتظار من در این دنیای پر ازدحام و شلوغ زیادی بود. این میل ذاتی انسانهاست دوست داریم مهم باشیم. جلب توجه کنیم. دیده شویم. البته دوسر نفر از دوستان گلم برایم قلب گذاشتن. در هر حال آنگونه که با اشتیاق وارد شدم تو پوزی بدی خوردم. یادم افتاد به شخصی که برای اولین بار سوار هواپیما شده بود. و از همان ابتدا دست به سینه به همه‌ی مسافران یکی یکی سلام‌ کرده بود تا آخر هواپیما. از همین جا منم بهش می‌گم علیک سلام ضایع. 😂 من هم فکر کردم الان میتی‌کومان بودم و همه‌ باید احترام می‌گذاشتند. چه توقعاتی دارم. خلاصه هیچ حرکتی انجام نشد که نشد. من هم بی‌خیال شدم‌ و برای خنک شدن دل خودم گفتم نیازی به جواب سلام کسی ندارم مهم نیست. اصلن بدرک که جواب ندادند.😊 حالا اگر یک نفر جواب داده بود به قول شیرازیا چیطو‌ می‌شد مگه. عصر جمعه آمدیم حال ‌ هوایمان را عوض کنیم بدتر دلمان گرفت. هر کس درگیر داستان خودش می‌باشد. همه در فکر رقابت‌اند. هر کس فکر اثبات خود و موفقیتش می‌باشد. حس کردم جور دیگری در دنیایمان غرق شده‌ایم. کمتر به همدیگر توجه می‌کنیم. همین چند روز پیش دخترکی وارد کانال شد و گفت بیا تو کانالم باهم در تعامل باشیم.‌ گفتم چشم. کلی گپ زد از خودش تعریف کرد. در عرض نیم ساعت از کانال لفت داد. و متوجه شدم تمام مکالمه‌ی بین من و‌خودش را نیز پاک کرده است. برای یکی دیگر از دوستان هم همین کار را کرده بود. همان بهتر که رفتی. اما بقول استاد دون شأن یک نویسنده است اینجور رفتار کند. به قصد تجارت وارد شده‌اند. خدا کند جو‌گیر نشویم. وگرنه اگر چخوف زنده بود نمایشنامه‌ای تاریخی برایمان می‌نوشت. امروز چه یاد گرفتم؟ یاد گرفتم مثل بقیه سرم تو لاک خودم باشد. به جواب سلام‌ها دل خوش نباشم، همیشه هم دلپسند نیستند و به دل نمی‌نشینند. خب سلام کردی که کردی، کی گفت اصلن سلام کنی. سلام و زهر مار سلام و‌کوفت سلام و درد همینو‌ میخاستی. از همین جا به تمام دوستان نویسنده‌ام عرض سلام دارم و ارادتمند همگی شما هستم.
Telegram Center
Telegram Center
Channel