View in Telegram
#پارت_574 ساختن یه روز نسبتا خوب برای دوتا بچه خیلی کار سختی نبود....حتی با یه شهربازی هم میشد یه خاطره درجه یک براشون ساخت امامن سعی کردم زمان رو جوری تقسیم بندی کنم که بتونم تا اونجایی که راه داره جاه های مختلف ببرمشون..... شب بود که ازشون خداحافظی کردمو سوار ماشین شدم که بیام خونه....دیگه انرژی ای برای خودم نمونده بود...خمیازه ای کشیدمو از آینه نگاهی به ماشینی که با کمی فاصله پشت سرم میومد نگاه کردم...چون جاده خلوت بود میتونست سبقت بگیره ولی اینکارو نمیکرد..... اهمیتی ندادم وبه رانندگیم ادامه دادم. راستش من اونقدر خسته بودم که ذهنم سمت دیگه ای نمیرفت و به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم این بود که برسم خونه و فقط بخوابم....... تلفنم زنگ خورد.. درحالی که چشمم به مسیر بود دستمو دراز کردمو گوشی رد از داخل داشبورد برداشتم ....تنها مخاطبی که داشتم ارسلان بود تنها کسی هم که بهم زنگ میزد بازم فقط خودش بود...  تماس رو جواب دادم: -بله ارسلان....توجه کردی خیلی زنگ میزنی!؟ -خانم با توجه الان کجایی!؟؟ -نزدیک خونه ام دارم میام... -منم نزدیکم میام پیشت...توهم زود برو خونه..... -چطور؟؟ چیزی شده!؟ -نه فقط هوا تاریک برو خونه... "باشه"ی آرومی گفتم و متعجب گوشی رو کنار گذاشتم...رفتارهای ارسلان یکم عجیب شده بود....دوباره از آینه پشت سر رو نگاهی انداختم... جز ماشینی که تو خلوتی جلده پشت سرم میومد چیز مشکوک دیگه ای به چشمم نمیخورد....با این حال رفتار ارسلان یکم ترسونده بودم... سرعت ماشین رو بیشتر کردم تا زودتر برسم خونه... اگه اونجا می رسیدم احساس امنیت میکردم هرچند خود ارسلان هم گفته بود فاصله ای باهام نداره و نزدیکمه.... در هرصورت اون آتیش ترس رو انداخته بود به جون من....آخه هی ذهنم میرفت سمت نهال...نهالی که میگفت همه چی رو به عدنان نامی میگه تا اونم بودن من تو خونه ی ارسلان رو به گوش شیخ سعودی برسونه! به خونه که نزدیک شدم یه نفس راحت کشیدم... چند تابوق زدم تا ابراهیم درو باز کنه ولی خبری ازش نبود.... بدون اینکه ماشین رو خاموش کنم پیاده شدمو دویدم سمت در....چند مشت به در زدمو همزمات ابراهیم رو هم صدا زدم.... صدای توقع ماشین درست پشت سرم با یکم فاصله باعث شد با ترس سر به عقب بچرخونم....دعا دعا میکردم ارسلان باشه....اگه اون میومد پیشم دلم آروم و قرص میشد ولی نبود..... یه مرد با قد متوسط درحالی که صورتش بخاطر کلاه و لبه های بالا اومده ی لباسش خیلی مشخص نبود با قدمهایی سریع از اون طرف خیابون به سمتم اومد... پاهام خشک شدن و نفسم تو سینه حبس شد...نمیدونم چرا حس میکردم اون آدم داره میاد سمت من..... قلبم از ترس تند تند میتپید...نفسم تو سینه ام حبس شده بود..... فاصله ای باقی نمونده بود که بهم برسه اما همون موقع ماشین ارسلان درست پشت سر ماشین مقابل  در ترمز کرد...به سرعت پیاده شد و همونطور که اسممو صدا میزد به سمتم دوید..... اون غریبه با دیدن ارسلان جلوتر نیومد ولی دست برد توی جیبش وبا بیرون آوردن یه کلت کوچیک اون رو به سمتم گرفت و شلیک کرد.... همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد....  چشمامو بستم و خودمو پذیرای مرگ کردم ولی دست ارسلان روی سینه ام نشست و درست وقتی دبراهیم درو باز کرد پرتم کرد داخل..... چشمام بسته بودن و جرات نمیکردم بازشون کنن.... فقط اینو حس کردم که ابراهیم دستامو گرفت و کشیدم داخل و بعد با فریاد ارسلان که ازش میخواست دنیال اون غریبه بره از در بیرون رفت ..... هنوزم جرات نداشتم چشمامو باز کنم.....نفهمیدم چیشده و چه اتفاقی افتادا....فقط دست لرزونمو روی تنم کشیدم که بدونم کجام تیر خورده.... با تاخیر و وقتی جایی از بدنم درد رو حس نکردم چشمامو باز کردمو نیمخیز شدم...اینبار با چشمای باز خودم رو نگاه کردم....آب دهنمو قورت دادم و دنبال اثر تیر و رد خون گشتم.....باورم نمیشد اون تیر بی رحم بهم اثابت نکرده باشه..... یه نفس راحت کشیدم.... دستمو به زمین تکیه دادم و بلند شدم..... با قدمهای لرزون رفتم بیرون..... ارسلان ایستاده بود و انتظار ابراهیمی رو میکشید که به سمتش میومد...دست راستشو روی بازوی چپش گذاشته بود....بازویی که همینطور بی امون خون ازش میچکید.... وحشت زده نگاهش کردم.... دویدم سمتش و با لکنت زبونی که حاصل ترس و وحشت بودگفتم: -ت...تی....تیر خوردی...!؟ بدون اینکه دستشو از روی دستش زخمیش برداره گفت: -برو داخل شانار ..برو .... فوزیه، اژدر و یوسف اومدن بیرون.....اوناهم به اندازه ی من از تیر خوردن ارسلان شوکه شده بودن..... چند لحظه بعد ابراهیم با ماشین ارسلان اومد....پیاده شد و متاسف و نفس زنون گفت: -نتونستم گیرشون بندازم...فرار کردن.... @harimezendgi👩‍❤️‍👨🦋
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily