#پارت_573
شوق و شعف زهرا به منم سرایت پیدا کرد و اندازه ی خودش خوشحال شدم ..حتی بیشتر..
کمربندشو براش بستمو همونطور که از آینه پشت سر رو نگاه میکردم، گفتم:
-خب..بگو ببینم زهرا خوشگله..مدرسه خوش میگذره..
پلکهاشو گذاشت روهم و گفت:
-آره خیلیییییی ..
-دوست هم پیدا کردی!؟
-همشون دوستامم ولی با یکی بیشتر از بقیه صمیمی ام...اسمشم گلناز
صداشو آروم کرد و گفت:
-میدونی خاله....گلنازهم مثل من بابا نداره...با مامانش و داداش و آبجیش خونه پدربزرگش زندگی میکنن..
لبخند تلخی زدم...انگار این یه قانون اینکه آدما همیشه به سمت کسایی که شبیهشون هستن کشش پیدا میکنن ..
دستمو رو سرش کشیدمو گفتم:
-گفتی امروز روز آخرت مدرسه ات بود ؟
با خستگی خودشو به عقب تکیه داد و گفت:
-وای آره خاله...دستام خسته شده بودن از بس مشق نوشته بودم دیگه حالا میتونم تابستون همش صبحها تا هر وقت دلم خواست بخوابم.....به دغدغه ها و علایقش خندیدم....دنیای کوچیک و خلاصه شده ای داشت...البته همیشه همینطوره....به مرور مشکلات و غصه ها مونم باهامون قد میکشن و بزرگ میشن و تو شکل و شمایل تازه ای خودشونو نشونمون میدن ..
لبخندی زدمو گفتم:
-نظرت چیه بریم دخترونه یه گشتی بزنیم!؟ هان!؟ بریم خرید!؟خرید لباس،عروسک...
چشمهاش چنان برقی زد که حس کردم دوتا چراغ روشن شده ...دختری که زیر قوطی کهنه ها زندگی میکرده، از تو آشغالا غذا جمع میکرده، لا ب لای معتادا و کارتونوخوابها بزرگ شده حالا باورش نمیشد میخواد بره خرید..
اول با دقت و هیجان نگاهم کرد و بعد گفت:
-خاله میخوای منو ببری خرید!؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-آره..
آهسته و انگار که بخواد درگوشی حرف بزنه گفت:
-خیبی پول داری خاله!؟؟ عموارسلان بهت داده !؟
"عمو ارسلان" جه واژه ی باحالی!!!!
نیشخندی زدم ...و بعد جواب دادم:
-آره عمو ارسلانت بهم پول داده..
با ذوق و بس تفاوت نسبت به اون موهای سیاه پر کلاغیش وه پریشون روی صورتش ریخته بودن و جذابی صورت ملوسش رو چندین برابر کرده بود،از ته دل گفت:
-وای من عاشق عموام...خیلی مهربون.... قوی هم پولدار ...خوشبحالت خاله شانار...او اونقدر خدب و مهربونی که خدا عمو ارسلانو بهت داد تا هیچوقت اذیت نشی ....
فکر کنم ارسلان مهره مار داشت که همه تو دیدن اول اونجوری شیفته اش میشن....مثل زهرا...یا حتی علی...مثل نارگل ..و مثل خیلیای دیگه... ..
ماشین پارک کردم و پیاده شدم ..کوله پشتیش رو گذاشت صندلی پشت و پیاده شد دستشو گرفتمو بردم سمت پاساژ و بازهم نمیدونم چرا حس کردم یه نفر داره پشت سرم راه میاد و همش نگاهم میکنه ..
ایستادم و سر چرخرخوندم تا پشت سرمو ببینم ..
اما هرچقدر چشم چشم کردم به جایی نرسیدم....زهرا پرسید:
-خاله دنبال کسی هستی!؟
یه نگاه گذری و کلی به دور و ور انداختم و چون هیچ چیز مشکوکی ندیدم رو به زهرا که برای خرید و دیدن پاساژ بزرگ لحظه شماری میکرد گفتم:
-نه عزیزم....بیا بریم ..
چون ساعت 11/5بود به اتدازه ی همیشه شلوغ نبود...اینجوری همیشه میشه راجت تر خرید کرد...برهی اینوه خوش حالیش دو چندان بشه گفتم:
-اول کلی خرید میکنیم ...بعد میریم غذا میخریم میریم خونه....غذاهم هرچی تو خواستی همون قبول!
پرید بالا و گفت:
-آااااخ جون ..
از پله برقی بالا رفتیم و وارد اولین طبقه از ماساژ شدیم ...چشم کنجکاو زهرا همه جا میرفت...دلم میخواست هرررچی که دوست داره براش بخرم....هر چیی....کارت ارسلان هم که هیچوقت نمیشد نگران خالی شدنش شد!!
با هم قدم میزدیم و از هرچی خوشمون میومد میخریدیمش..
بعدازکلی خرید و برای اینکه که خستگیمون در بشه رفتیم تو کافه ی خود پاساژ...دوتا آبمیوه سفارش دادیم و همونجا نشستیم ...من که دیگه پاهام جون راه رفتن نداشتن اما از لب خحدون زهرا پیدا بود همچنان انرژیش نیفتاده....
تلفتم که زنگ خورد نگاهمو از زهرا برداشتمو به صفحه گوشی که اسم ارسلان روش خودنمایی میکرد نگاه انداختم...
خیلی زود تماس رو جواب دادم چون میدونستم از انتظار کشیدن خیلی خوشش نمیاد....تا گفتن الو صدای بم مردونه اش تو گوشم پیچید:
-خوبی !؟
-اهممم
-بیرونی!؟
-آره با زهرا اومدم خرید...الان هم پاساژ هستیم...اومدیم کافه...
-مشکلی که پیش نیومده برات!؟
-نه چه مشکلی مثلا!؟
حس کردم سوالش بو میده...
با تاخیر گفت:
-هیچی هیچی...برام عکس بگیرو بفرست..
بی حوصله گفتم:
-نمیشه نفرستم !؟
بلافاصله گفت:
-نه بفرست.
-باشه...
-مواظب خودت باش عزیزم..
تماس که قطع شد فورا رفتم تو دوربین و چند تا سلفی از خودم و زهرا گرفتم....لبخند میزد و ژستهای جورواجور میگرفت و کیف میکرد از ثبت عکسش توی گوشی..
همه ی عکسارو برای ارسلان ارسال کردم ولی سین نخورد...ظاهرا سرش خیلی شلوغ بود!!
گوشی رو گذاشتن کنار و خواستم شروع کنم به خوردن آب میوه که چشمم یه سپهر و فائزه و روزبه و یه دختر غریبه افتاد..
دختری که گام ب گام با روزبه راه میومد و جیک تو جیک هم بودن..
@harimezendgi👩❤️👨🦋