#پارت_572
-ما شاید بلد نباشیم عین این جوونا هی هر روز جمله عاشقانه از خودمون ابداع کنیم اما کم نمیزاریم....
ما دوست داشتنمونو عملی نشون میدیم......
حرفهای خوب خوبش تناقض آشکاری با بعضی اعمالش داشت....
آره...من میدونستم اون بیشتر مرد عمل...حتی میدونستم که درست میگه وبیشتر سعی میکنه علاقه اش رو عملی ثایت کنه.....
ما....شاید اگه بعضی جریانها بینمون پیش نیومده بود زوج خوشبختی بودیم ولی معیارهایی که من میخواستم اون نداشت ....شاید هم من در خصوصشون خودمو میزدم نابینایی و کم بینایی.....
ارسلان واسه کسی که دوستش داره همیشه سعی میکنه سنگ تموم بزاره ولی شرایط من و خودش به دلایلهای زیادی هحوز عهدی و نرمال نبود..
حرفهاش که تموم شد گفتم:
ما نمیتونیم به یه نفر صدمه ی جسمی یا روحی وارد کنیم و بعد براش کلی حرف عاشقانه مروز کنیم....
این جور مواقع ها نمیشه گفت این به اون در....تو کاری رو کردی که نباید....درست مثل چند شب پیشت....
به اون صدای بمش لب زد:
-من نمیخواستم به خو آسیب برسونم ولی انگار تو میخوای من اینکارو بکنم ...نمیدونم چرا و به چه خاطر....ولی مشخص که همش میخوای منو از خودت عصبی بکنی که بتونی همچین مواقعی یه همچین حرفهایی بزنی..من احمق نیستم...اگه بعضی وقتها بعضی چیزارو به روی خودم نمیارم صرفا بخاطر اینکه زنمی و خیلی میخوامت....
خب حالا که بعضی حقیقتهارو به روم آورد لازم بود من هم بهش بگم:
-من یه نفرو میخواستم همیشه و تو همه شرایط باهام خوب بشه....من عشق میخواستم.....احترام.....زندگی بی حاشیه.....
حالا با تو هیچکدوم رو ندارم....چون تو هم آزارم دادی....هم سعی کردی تحقیرم کنی...هم.....اصلا ولش کن...صحبت کردن در این مورد خیلی مزخرف....و بیفایده....
خواستم دراز بکشم که دستنو گرفت و خیره تو چشمهام شروع به حرف زدن کرد:
-من بارها از تو خواستم که از نو شروع کنیم....نخواستم !؟
عصبی گفتم:
-خواستی ولی چه فایده داره وقتی تو خودت نمیتونی خودتو کنترل کنی....من در مورد تو همیشه تو شکم چون تو یه روز خوبی یه روز بد.....یه روز یه آدم فوق العاده ای یه روز یه آدم مزخرف.....
لبخند محوی زد و گفت:
-بقول یارو گفتنی تو این رایطه با موچین داری دنبال چی میگردی!؟؟؟ بابا سگمصب من که پسر خوبی شده بودم...نشدم؟؟هوووم!؟ سر فلش اتهامت سمت من و نمیخوای قبول کنی که خیلی از این رفتارا رو خود تو هم داری....تویی که یه روز با من خوبی و ده روز بد...
پوزخندی زدمو به دراز کشیدم روی تخت و گفتم:
-بیخیال....انگار صحبت کردن در این مورد هیچ فایده ای نداره و من فکر میکنم واسه اینوه دوباره بحثی بینمون بالا نگیره بهتره به بحث خاتمه بدیم...
پتو رو کشیدم روی تنم که صحبتهانون ادامه پیدا کنه.....
آخه میدونستم تهش ختم میشه به چی و چه حرفهایی....منم واقعا خسته بودم....
خسته از گفتن و شنیدن بعضی حرفها که احساس میکردم قراره برای چندمین بار بهشون اشاره کنیم....
کنارم دراز کشید.....
از زیر پتو گفتم:
-میخوام فردا برم بیرون.....اجازه هست قربان !؟
صورتشو که نمیدیدم...اما صداشو شنیدم که گفت:
-فعلا که قربان تویی....
پس راضی شده بود...دوباره گفتم:
-ماشین هم میخوام.....
-اهم...باشه.....
-تو فردا خونه ای....؟
-نه....میرم ومعلوم نیست کی برگردم.....تو ولی قبل تاریکی برگرد خونه...زیاد بیردن نمون.....
آخرین مکالماتی که اونشب بینمون رد و بدل شد همینها بود دیگه بعدش ندیدمش...حتی صبح روز بعد !
تا لنگ ظهر خوابیدم.....دلم نمیخواست دل از تخت بکنم حتی وقتی شیرین اومد تابرای صبحونه بیدارم کنه هم محلش ندادم.....
تصمیمم داشتم روزمو همونطور که دوست دارم بگذرونم...برای همین اول تا هرزمان که دلم خواست خوابیدم و بعد چون هوس حلیم کرده بودم شیرین رو مجبور کردم هرجور شده برام حلیم جور کنه بعد هم سوئیج رو از ابراهیم گرفتم،سوار ماشین شدم و از خونه زدم بیردن.....
وقتی میرفتم بیردن حال و هوام بهتر میشد....صدای موسیقی رو زیاد کردم و به این فکر کردم که چطور باید روزمو تقسیم بندی کنم تا بتونم کارای مورد علاقه ام رو انجام بدم....ولی نه....این سوسول بازیا به ما یا دست کم به من یکی نیومده...
اول میرم مدرسه دنبال علی و زهرا بعد میبرمشون بستنی فروشی....
بعد....آره آره.....کل روزو میخوام باهمون دوستای کوچولوم بگذرونم....میخوام حسابی بهشون خوش بگذره.....
اگه من یتیم بودم و زندگی پر فراز و نشیب و پر از حسرتهای کوچیک ،چرا نباید کاری کنم گاهی گاهی....لااقل اونا همچین چیزایی رو تجربه کنن تا یادشون بره چه سختی های تو اون سن متحمل نشدن.....
ماشینو رو به روی مدرسه نگه داشتم و بعد پیاده شدمد بهش تکیه دادم تا تعطیل بشه.....
و نمیدونم چرا یه آن حس کردم یه نفر داره از دور تماشام میکنه منتها تا سرمو چخوندم دیگه اون سنگینی نگاه رو ندیدم.....شونه بالا انداختم