#پارت_570
وقتی دوباره سیگارو به لبش نزدیک کرد تا پک بزنه چشمم به زخم دستش افتاد.
زخمی که بخاطر فشار دندونای من بود..
فکر نمیکردم جاش بمونه اما مونده بود..
بدتر اینکه رو طرف راست صورتش رد خراشهایی بودکه من اون شب رو صورتش انداختم..
نگاهمو از رد ناخنام روی صورتش برداشتم و چشم دوختم به جاسیگاری ای که پر بود از ته مونده...حتی فضای نشیمن هم پر دود شده بود.
تو همین چند ساعتی که اومده بود بیشتر از یه پاکت سیگار تموم کرده بود..
قدم زنان رفتم سمتش که گفت:
-میدونی اشکال تو چیه شانار!؟ اشکال تو اینکه هنوز فکر میکنی زن من نیستی..فکر میکنی همون دختری هستی که به زور آوردنش اینجا..یادت رفته الان زن منی..
اگه از اول رفتار مناسبی داشت ممکن بود همچین روزایی پیش نیاد...
ولی من نمیدونم حتی اگه مرد خوبی بود من عاشقش میشدم؟؟
خم شدم که پاکت سیگارو بردارم اما تا دستمو سمتش دراز کردم دستمو گرفت و گفت:
-نوچ.بزار بمونه..
پاکتو کشیدم و گفتم:
-میخوای خفه بشی!؟
نیشش کج شد...خندید و جواب داد:
-کسی با دود سیگار خفه نشده...اما..با چیزای دیگه آره.
"اما " رو خاص گفت...اونقدر خاص و معنی دار که فهمیدم به خودم ربط پیدا میکنه...پرتش کردم تو سطل آشغال و گفتم:
-حتی سیگار کشیدن هم یه حدی داره..
دستشو تکون داد و چون نخ سیگار توی دستش به ته رسیده بود گفت:
-بیارش.زود
دست به سینه شدمو خیلی محکم گفتم:
-نع! فکرشم نکن.. بسه هرچقدر ریه هاتو پر از دود کردی!نمیدمش...
با اخم زل زد به صورتم...یه آن از اون اخم پر ابهتش ترسیدم...تهدید کنون گفت:
-یا پاکت سیگارو بده یا..
مکث کرد.اما بعد دوباره گفت:
-یا هم بیا بشین اینجا.
رد دستشو که دنبال کردم دیدم به بغلش اشاره میکنه
طعنه زنان گفتم:
-فکر میکنی میام..!؟ من تصمیم داشتم دیگه حتی نگاهتم نکنم.اینو به خودتم گفتم...وقتی اونجوری روی تخت داشتی وادار به سکسم میکردی بهت گفتم اگه بعدش پشیمون بشی بخششی درکار نیست..
با لحنی خاص و صدای خش داری گفت:
-پس پاکت سیگارمو بده تا خفه بشمو بمیرم!
قبلش تصمیم داشتم همینکارو بکنم اما بعدش...با شنیدن این جمله و اون لحن و صدا منصرف شدم..
احتمالا اینا دلایل قانع کننده ای برای بخشیدنش نبودن.
نفس عمیقی کشیدمو رفتم سمتش و بعد با تعلل روی پاهاش نشستم..
دستشو رو سرم گذاشت و با اینکار ازم خواست سرمو رو سینه اش بزارم..
ناخواسته همینکارو کردم..
صداش خیلی نا واضح به گوشم رسید
-چهارروز نبودم که نبینیم...که اذیت نشی!
مزخرف....اینکه هی از اونی که اذیتت میکنه به خودش پناه ببری.. هم درد و هم درمان یه نفر باشه!؟عادلانه نیست..
عین اینایی که مست میکنن و حرفهای درهم برهم میزنن ،داشت عجیب و غریب حرف میزد!
پرسیدم:
-این چند روز کجا بودی!؟
-استانبول!
یعنی پیش بوراک بوده!؟ولی اون دیگه کمتر به بوراک اهمیت میداد...یعنی بعد از اون روزی که مارو باهم دید دیگه خیلی رابطه ی خوبی باهاش نداشت..
بوراکی که فهمیده بودم اصلا از پدر و مادر ارسلان نیست.
چیزی که فهمیده بودم این بود ک خیلی سال قبل پدر ارسلان برای تجارت به ترکیه میره..کسی نمیدونه چجوری و کی،اونجا با مادر بوراک یعنی یولاندا که یه بیوه زن دورگه ترکیه ای و آلمانی بوده آشنا میشه و باهاش ازدواج میکنه....این درحالی بود که شوهر یولاندا بخاطر حمله قلبی مرده بود و اون یه بچه چهارساله هم داشت...یعنی بوراک..که اتفاقا آرزو،آسیه و بقیه خواهرهای ارسلان خیلی زیاد دوستش داشتن و باهم در ارتباط بودن..
و همین به شک و شبه های من پایان داد....آخه همیشه دنبال ویژگی مشترک بین این دو برادر بودم...اما حالا دیگه خیلی چیزارو میدونستم..
حرکت نوازش وار دست ارسلان روی کمرم منو به خودم آورد..
آهسته گفتم:
-چرا منم باخودت نبردی!؟
-دوست داشتی بیای!؟
-اهومم....من ترکیه رو دوست دارم..
-مگه میشه جایی رو ندیده دوست داشت..!؟
-آره چرا نشه....مثلا من تاحالا ایتالیا ،فرانسه رو ندیدم ولی عاشق اونجام..یاخیلی جاهای دیگه..
اینبار دستشو رو موهام کشید و گفت:
-باشه دفعه بعد تورو میبرم ترکیه.هر چند من برای کار رفته بودم نه خوش گذرونی.
-کار و چشم چرونی!؟
خیلی آهسته گفت:
-آره چشم چرونی هم کردم..به چشم خواهری همه خوشگل بودن..دخترایی بلند با چشمهای درشت!
-معلوم خیلی دقیق چشم چرونی کردی!
دستشو خیلی آروم زد به کمرم و گفت:
-خب وقت خواب.بلند شو..
بلند شدم..بند ربدوشامبرم باز شده بود و بدنم نمایان.
نگاهی به تنم انداخت،فکر کردم باز هوس سکس میکنه اما بر خلاف تصورم اینطور نبود.
اصلا حتی بلند هم نشد.
یعنی نمیخواست باهام بیاد!؟
پرسیدم:
-مگه تو نمیای!؟
سرشو تکون داد و گفت:
-نه همینجا میخوابم.
چون دلیلی برای اینکار نمیدیدم پرسیدم:
-خب چرا !؟
-چیه خیلی دلت میخواد بیام پیشت بخوابم !؟
چون اینو گفت فهمیدم دارم زیادی کنجکاوی و اصرار به خرج میدم واسه همین گفتم
- نه اصلا بهتر..همینجا بمون...
خندید و گفت:
جوونور سگمصب!
@harimezendgi👩❤️👨🦋