و بهار همهی فصلهای من بودی تو بهار همهی دفترچههایی که چیزی درشان ننوشتم. بگذار پاسخ دهم همچنان که دوستانه میگریم. هرچه بلور است به فصلِ پیش بسپاریم. بگذار تا با رنگهای تنت دوست بدارمت عریان شو زیر آبشارهای خورشید حتی انگشترت را در صدای آنها پرتاب کن که میخواهند به ما چیزی را جز این که هست بباورانند. تو را با رنگ گلهای به با رنگهای بلوط تو را دوست خواهم داشت. بنفشِ تند، از آن زنبقهاست.
معشوقِ من گویی ز نسلهای فراموش گشته است گویی که تاتاری در انتهای چشمانش پیوسته در کمینِ سواریست گویی که بربری در برق پرطراوت دندانهایش مجذوب خون گرمِ شکاریست.