هاربانه

Channel
Logo of the Telegram channel هاربانه
@harebanehPromote
415
subscribers
9
photos
1
video
گاه‌گویه‌های یک متشاعر @mohsen_rzv
هر صبح آیینه
طعم گس و تلخ حقیقت را
در چشمهای من فرو می‌بُرد
با یک صدای زنگدارِ صیغلی در گوش من می‌خواند
صبحت بخیر ای مرد!
امروز هم گویا نخواهی مُرد...

من مرده‌ام آیینه‌ی ساده!
پشت همان میزِ پر از فنجانِ ماسیده
یا بین آغوش پتوها و متکاها
یا زیرِ تلّ پیرهن‌های چروکیده
من مرده‌ام پس صبر‌ بی‌معنیست
من مرگ را کشتم
کنجِ اتاقم دم زدن از قبر بی‌معنیست...

لعنت بر این ماندن بدونِ شرط
لعنت به رفع جوع و این جام بقا را یک نفس خوردن
لعنت به هر دم را فرو بُردن...

[احتمالا ۱۳۹۹]
چقدر زنده بمانم به انتخاب شما؟
خفه نفس بکشم تا مباد خواب شما ...

وطن سرابِ غمی بود، خاک‌برچهره
که گورِ جمعیِ ما بود و خاک‌وآب شما

گلوله و عطش و مرگ... سفره گلگون است!
جز آه سهم نبردیم از انقلاب شما

هزار جان گرامی فدای یغماتان
جوانی و شورم مُثله در رکاب شما

هزار مرتبه شکر از خدایتان که شدیم
به نوبه‌ی خودمان، عاملِ ثوابِ شما

رسولتان که و این نامه از کدام خداست؟
کدام وحی رسوبیده در کتاب شما؟

پناه می‌برم از سایه‌ها به تاریکی
که سوخت خرمنِ من زیرِ آفتاب شما

تیرماه ۱۴۰۰
چای، ابری به غلظت آهم
خواست تا دود را نقاب شود
هر چه هم می‌زدم نشد یک‌بار
که تماما نبات، آب شود

روی بلوار، سعیِ قدس و وصال
دور میدان طواف تنهایی
هیچ‌کس نیست، بسته‌اند انگار
ناف ما را به ناف تنهایی

شانه‌ای که به ساز تو رقصید
چند روزیست زیر هق‌هق نیست
مرد، امروز هیچ و هیچنده‌ست
باورت می‌شود که عاشق نیست؟

[تاریخ ثبت نشده اما احتمالا زمستان]
چه بود هر نفسم جز به غم اضافه شدن؟
نه آه و ناله و شکوا، فقط کلافه شدن

بساطِ هرزگی‌ام پهن می‌شود هر شب:
به گریه باز هم‌آغوشِ هر ملافه شدن

میان ما و تنت استعاره‌‌ حایل شد
به جای زلف، اسیرِ کمند و نافه شدن

کجاست نام تو؟ قرآن و قهوه و حافظ
به حیله دست به دامانِ هر خرافه شدن

مدام حرف زدیم از هر آنچه شد، بد نیست
دمی سکوتِ پر از دودِ کنجِ کافه شدن

خرداد ۱۴۰۰
با مروری بر یادداشتهایم، تصادفا به چندین قطعه شعر منتشر نشده برخوردم که تا حدی موجب شگفتی‌ام شد. برخیشان را حتی خاطرم نبود که سروده‌ام. با پیشنهاد یاور همیشه مومنم، آنها را به اشتراک می‌گذارم.

شاید به خاطر سستی به خاکدان فرستاده بودمشان، اما به هر حال اینها هم سیاه‌مشقهای این متشاعر تا همیشه مبتدی‌اند.

محسن رضوی
تیغِ تیزِ آفتابِ تیر
گُرده‌ی نحیفِ جاده را شکافت
جز طلاییِ کدر که خفته در پناهِ راه
جز سیاه
رنگ دیگری نیافت

غرّشی که ناله‌وار می‌کشد زبانه از گلوی خودروها
از دهانِ دوزخ است
ایستگاه اصلیِ تریلیِ قطارگون
نیست پمپ گازوئیل
کارخانه‌ی یخ است

چند ساعتی گذشت
پرتوی از آفتاب
نه! تکان‌ نمی‌خورَد
همچنان که آب از آب ...


یک نفس به صبحدم
تازه آسمانِ شام‌زنده‌دار
پاره‌ای شمد کشیده روی خود
تک‌سوارِ بی‌غبار
برنداشته‌ست لیک یک قدم
از قدم



تیر ۰۳
بیت و غزل، قصیده و دیوان به نام توست
اصلا عراق تا به خراسان به نام توست

معشوقِ سالهای خیالم تو بوده‌ای
در نامه‌‌های گم‌شده، عنوان به نام توست

مرجع تویی! اگرچه ندانسته بودمت ...
ما و شما و او، من و ایشان به نام توست

زد مهر تو به قلبِ خزانم‌ چه آذری
تقویم شاهد است که آبان به نام توست

فواره‌ها به سوی زمین واژِگونه‌اند
هر واژه از  ترنم باران به نام توست

بیگانه، کهنه، نو... به لبم قندِ پارسی‌ست
چای فلاسک، چای دمابان، به نام توست


هرز است و زنگ‌خورده همه قابها، ولی
آبی‌ترین نشانِ خیابان به نام توست

ای گوشه‌ی لبِ تو ممدّ حیات من!
دیباچه‌ی وزین گلستان به نام توست


رویید اگر هزار و یکی لکنت از زبان
جانم _به جانِ نامِ تو_ ای جان! به نامِ توست


تیر ۰۳
سلام؛ شیرین‌جان!
سلامتی؟ خوبی؟
خودم؟ خدا را شکر
به یادِ تو خوبم
هنوز سنگِ تراشیده‌ی نگاهت را
به سینه می‌کوبم.

ببخش، بابتِ تکرارِ نامِ دیرینت
به ذهنِ کهنه‌ی من نامِ دیگری نرسید
کلیشه‌ دور سرم چرخ‌ می‌زد و می‌خواند:
کجاست شیرینت؟

اسیرِ تصویرم
اسیرِ نام‌گذاریّ و خلق فرهادم
به روبراه نبودن
به جعل غم، به سرودن
عجیب معتادم.

مرداد ۰۲
باید سکوت کرد و هم‌آواز پیله شد
دور تمام خویش به تاکید خط کشید

باید نبود و بود
سوزن نه، کاه در دلِ انبار کاه شد!
پیدا نکردنی
یا ناشمردنی
حتی از این و آن نشنید "اشتباه شد"

پیله تنیده ماند! هر آغاز مردنی‌ست
آموخت آن پرنده که یادش بخیر باد؛
پرواز مردنیست...

خرداد ۰۲
با این که شب، به روزنِ همسایه‌ها چکید
تنها یکی دو پنجره خاموش می‌شود

هاشور می‌زند به تنش سایه و تنم
با ماه و ماهتاب هم‌آغوش می‌شود

خوددار و خواستار، نگاهم که می‌کند
جانم طلسم‌خورده‌ی جادوش می‌شود

هِن‌هِن، نفس‌نفس، نرسیدن، دویدنم
با یک نگاهِ خسته فراموش می‌شود

انگشتِ او ظریف‌ترین صُنعِ خالق است
کتفم چگونه سُفته و مخدوش می‌شود؟

تهرانِ نوبهاریِ من! غرقِ بوسه‌ام
تجریشِ سیل‌خیزِ تو تا شوش می‌شود

عریانم و تزاحمِ صد زخم دیدنی‌ست
یک بوسه‌ی تو مرهم و تن‌پوش می‌شود

آمیخت اشک با تبِ آب و بخار و شرم
تنها شریکِ لحظه‌ی ما، دوش می‌شود

شیخ اجل! مشبّهِ تو سیم و لاله باد!
آن سمتِ استعاره، بناگوش می‌شود


[کرده‌ست مصرعم به تساوی سفر، ولی
بینِ دیارها چه زمین، یوش می‌شود؟]

اردیبهشت ۰۳
آیینه‌ای نبود
تنها به چشمهای مسلّح به خستگی
زل می‌زدم ولی
نه! شرحِ دردِ شوقِ مرا سینه‌ای نبود

بلوارها که نازک و گریان و زردروی
میدانچه‌ها که گرمِ سماعند و کفرگوی
تنهاست آدمی
مانندِ لا مکانِ احد، _یا همان خدا_
بی‌جاست آدمی

حتی در آن بساط
آهی نبود تا بتوان ناامید شد
از نیمه‌‌های مهر
در صور می‌دمند، که برخیز! عید شد!
هر کس برای خود
گوری اجاره کرده، لَحَد چیده و گریخته از مُزدِ گورکن
شاعر که جای خود!



تا این که آفتاب
باریکه‌ای حیات به مرگم فرو دمید
خون در رگم دوید
آن کُنده‌ی درخت که چون ناو، پوک بود
ناگه جوانه زد
پروانه جای بید!

ای شعرِ هرزه‌پو!
آرام گیر! من ...
او را نگاه کردم و دیدم هم‌اوست، او
مقصود هر ضمیرِ سوم‌شخصِ مفردم
هر چه سروده‌ام
آنچه گریستم، نسرودم، قدم زدم
تعبیر خوابهای پریشان و مبهمم
موعودِ داستانِ من و زندگانی‌ام!
حال ایستاده بر خمِ راهِ جوانی‌ام

ای اوی تو شده!
فهمانده‌ای به من
شاید چنان خدا
زیباست آدمی



فروردین ۰۳
سعدی ابداع ساده‌ای دارد
حرف می‌زد روان، سبُک، بی‌زور
مصرعش، نیم‌مصرع و هر یک
دو سه تا واژ‌ه‌ی نه چندان دور


مشتِ باز خیال، واژه فشاند
بی‌دریغ و سیاه‌بازی‌ و آز
"جان من! جان من فدای تو باد"
صد رساله‌ست پشت یک ایجاز


آسمان، ساده بود و بی‌همتا
صاف و نیلی بدونِ لکّه‌مهی
آبشارانِ قهوه‌ای بر دوش
عینِ پیچیدگی‌ست بی‌گرهی


ماه، مشّاطه‌گر نمی‌خواهد
حیفِ بوسیدنی‌کبودی‌هاست
بی‌کران است و محو و ساده افق
که بَزَک، کار ما عمودی‌هاست


یک نفر هست، معجزه، موجز
می‌کند هیچ هرچه بعدی را
می‌کند با سکوتِ رخسارش
دکلمه بیت‌ بیتِ سعدی را


شهریور ۰۲
آن شب که ماه خواند
پایین شد و به شعله‌ای از کوهمان نشاند
وقتی که چینِ دامنِ کوه از ستاره پر شد و بر فرقمان تکاند
آتش چنان نگاه
زاد و زبانه‌ای به نحیفیِ برگ شد
پیمود شاخه را، به سراپاش بوسه زد
گُر می‌گرفت تا به مهیبیِ مرگ شد
خاکستری از آه
ماند از تمام آنچه که گفتیم مال ماست

نصفِ قدم به چپ
یک دم نشستن و سی‌ویک گام سوی راست
سوسوی یک چراغکِ مرده، سراب‌وار
یا پیت‌پیتِ آخرِ فانوسِ شب‌زده
از هر طرف که می‌روم از وحشتم نکاست

مرداد ۰۲
زمان نمی‌گذرد از شکافِ ثانیه‌ها
و دفتری که خطوط و حروف را بلعید
و نیز ارقامی را که مدّعی بودند
گلوی تاریخند
فرو دمیده و بحرش غریق شد در خویش
شده‌ست تقویمم.

درازیِ جملاتم درازنای شب است
ضمیرها و زمانها و فعلها گیجند
زمان نمی‌گذرد از شکاف ثانیه‌ها
چقدر کم‌رمق و خسته‌اند قافیه‌ها.
قرمز صریح بود، رسا بود، جیغ بود
قرمز حریرِ چینی و سنگِ عقیق بود

خونی که از گلوی سحرگاه می‌چکد
دامن زده به هر چه که نامش حریق بود

آغوشِ دوزخینِ گلستان‌نمای مرگ
سرگرمِ عشق‌بازی با منجنیق بود

این باور از کجاست؟ همیشه سیاه و مرگ؟
مرگِ سفید... تازه و وصفش دقیق بود

عریانیِ خطوط، سفیدیِ دفترم
در خالیِ نگاهِ تو تنها دریغ بود

زهدان و بعد، گوشه‌ی زندان که زندگیم
هر لحظه غوطه‌ور در مرگی رقیق بود

دور خودم هزار رگه خط کشیده‌ام
نامی که در حصارِ خراشی عمیق بود

حسرت تمام، بر رگِ پنهانِ گردنم
تنها لبی که بوسه زده آنِ تیغ بود

غلتید زیرِ هروله‌ی کور، توشه‌ام
گامم رفیقِ قافله‌ی نارفیق بود

۱۳ خرداد ۰۱
حالا که با هوای غریبی نساختی
حالا که خون شدی
حالا که نیستی
حالا که این زمانه نفهمید کیستی
حالا که ناشناسیِ خود را شناختی
ای دل،
ای لفظِ پربسامدِ ده قرنِ شاعران
باید قبول کرد که این بار باختی

دیگر بس است، آه
دیگر بس است هرزه‌دوانیِ چشمها
دنبال یک کلام
(حتی نه یک نگاه)
ای چشمِ هرزه‌پوی بخز کنج کاسه‌ات
این کاسه‌ی گداییِ خالی‌تر از ازل
بیرون بیا برای ملاقات آینه
یا جرعه‌ای بگری
بر بیت سعدیانه‌ و موهوم یک غزل
یا بر دروغهای نظامی گنجوی
سرگرم باش با
تاویل عارفانه‌ی عشقِ زمین‌سرشت
تفسیر عاشقانه‌ی عرفان مثنوی


ای مردِ ساده‌دل
ای بیدِ بیدخورده‌ که هر باد سر رسید
لرزیده‌ای، به او بدنت را سپرده‌ای
سنگِ ندیدنی که به هر پای خورده‌ای
هر لحظه‌ی حیات، به امّید مرده‌ای

امّید مرده است.




اسفند ۰۰
شش بار دنیا را
در وسع تکلیفم
هر طور شد در کنج یک حجره، میان شام‌بازاری که بر پا بود
در برزنِ متروکه‌ی کیفم
با زور جا کردم
در رسته‌های پیچ‌واپیچش
در جیبهای خالی از هیچش
لای زبالَک‌های سیگار و خوراکی‌های این هفته
در بین کاغذهای از یادِ قلم رفته
یا روی هم رفته
بین همه‌چیزم...
شش هیچ هم کم نیست.

شش بار نجوا را
از زیر آوار تمام خشتهای واژگانِ پوک و فرسوده...
بیرون کشیدم.
چیزی نمی‌گفتم.
من، از خیابان‌های با تو رفتنم چیزی نمی‌دانم
یا کوچه‌ای مصراعهای گامهایت را
در دفتر ذهنم نپژواکید
آخر مکان، یا هر چه بتوان دید _غیر از تو_
هرگز تپش‌های نگاهم را نمی‌انگیخت
حتی زمان از گوشه‌ی پلکت
در تنگنای نقطه‌‌ی سرمه فرو می‌ریخت


با تو کجا بودم؟
با تو کجا رفتم؟
از چه سخن گفتیم؟
انگار معبرها مرا پیموده باشند
یا سایه‌ها روی سرم آسوده باشند
هرگز خیابانی تو را یادم نمی‌اندازد، اما
با هر قدم یاد تو می‌افتم


تو واقعی بودی
از آب‌زیرِ کاهیِ موجی که می‌رفت و
از مستی موجی که می‌آمد
از گنگی‌ام در حرف آخر
از دیرِشِ شب‌های آذر
از هر چه دیدم واقعی‌تر

شش بار معنا را
با چشم خود دیدم.
شش هیچ هم کم نیست.



دی ۱۴۰۰
تنهات می‌گذارم
تنهات می‌گذارم و در گوش هر نسیم
حتی بدون جوهره، اندازه‌ی سلام
حتی به قدرِ "سوخته‌‌ام"، یا برای آه
این آخرین مصالحِ سازنده‌ی کلام
یا یک‌دو بیت شعر قناس و نخواندنی
هرگز نمی‌وزم

تنهات می‌گذارم و در چشم بادها
با صد هزار چشم فقط خیره مانده‌ام
فریاد را گره زده‌ام کور در گلو
مانند بغض و شعر
در سینه‌ام، سرِ...
جایش نشانده‌ام
"از" های راندنی همه "بر" خویش رانده‌ام


ماه و ستاره منقضی از استعاره‌اند
شک دارم "آسمان"
در بین هرچه بود، به یکتایی تو بود
زیبایی تو حاصل تنهایی تو بود

زیباترینِ من
تنهاترینِ خویش
تنهات می‌گذارم
امّا نمی‌روم

آذر ۱۴۰۰
حالا کجاست؟ بینِ دو کتفِ کدامتان؟
من کیستم؟ چگونه بگویم "حرامتان!"؟

در قرنِ هفت مانده صناعات شاعریم:
خونِ من است گریه‌ی سرریز جامتان!

غیر از خیالِ تخت به سر نگذرانده‌اید
چرکی تنانه می‌چکد از هر کلامتان

مردید! مرد! هیچ‌کسی منکرش نشد
ثبت است بر جریده‌ی عالم مرامتان!

آن شب که ماه، شاهدِ شورِ اتاق بود
من هم قدم زدم لبه‌ی تیغِ بامتان!

آغوشتان به روی خیابان خزیده است
دنیا به کامتان و زمین هم به نامتان

بیچاره آدمی اگر این ذات آدمی‌ست
بیزارم از تمامِ خودم تا تمامتان.


فروردین ۱۴۰۰
هیچ‌چیزی کنار نام تو نیست
پشتِ خط‌های عابرِ هرگز
در سکونِ هجومِ ماشین‌ها
صد و شصت و سه ثانیه ... قرمز!

روی موجِ چهارراه پرید
دوده‌آلود، نام را بو کرد
مشت‌هایی نحیف بر شیشه
شهر، پشتِ چراغ سوسو کرد
More