💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#عقلش
Channel
Logo of the Telegram channel 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryPromote
4.44K
subscribers
14.8K
photos
1.25K
videos
9.94K
links
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهل_دوم

دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده بود
رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش میاد و
بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب جلوی
در ایستاد.
سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای #مکث کرد، دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای به
نظرش #چندش_آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی
افتاده. اما #عصبانیتش بر #عقلش حاکم شده بود. وارد خونه شد و در رو #محکم پشت سرش بست، بعدم #تمام_قد رو به
روی شیدا ایستاد و با حالتی که #عصبانیت ازش موج میزد گفت:
-تو امشب، توی خونه من چه #غلطی میکردی؟ هان؟
با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، #ابهتش که خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون،
شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد:
-بهت میگم تو اینجا چه #غلطی میکنی؟... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟...اومده بودی #زندگیمو_خراب_کنی؟ افریته عوضی...مگه بهت نگفته بودم حق نداری به زندگی و من کاری داشته باشی؟ هاااان؟...لال شدی... جواب بده

شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه
داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق
استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه
سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردی و وحشی شدی؟ ... فکر کردی از پس تو ماده سگ
وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی.
بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا
گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو #شکست و برگشت توی هال.
رو به شیدا #تهدید_کنان با حالتی که شبیه فریاد بود گفت: دیگه دورو بر زندگی من پیدات نشه، و الا این دفعه به جای
این خرت و پرتا استخوناتو میشکنم، فهمیدی؟
شیدا که به آرومی گریه میکرد داد زد گفت: فکر کردی عکسها و فیلمات توی اون لب تاب یا اون سی دی ها بود؟..
یعنی فکر کردی من انقدر احمقم
سهیل که پشتش به شیدا بود برگشت و نگاه ترسناکی به شیدا کرد و گفت: نخیر، میدونم تو خیلی #شیطان_صفت_تر
از این حرفهایی... اما وای به اون روزی که منم مثل الان خودت وحشی شم.

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_بیست‌ونهم

فاطمه مضطرب بود و مدام آب دهانش رو قورت میداد،
سهیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود و به گلهای قرمز
فرش نگاه میکرد،
سرش رو بالا آورد و مشتاقانه توی چشمهای فاطمه نگاه کرد.
- باید بهم قول شرف بدی،
باید به تمام مقدساتی که قبول داری قسم بخوری،
باید به جون عزیزترین کسات
و به
خدا و به قرآن قسم بخوری که این دو #شرط رو رعایت میکنی،
بعدش من دیگه #طلاق نمی خوام و تو هرکاری که
دوست داشتی می تونی انجام بدی...
سهیل خیلی آهسته گفت:
چه شرطی؟
-اول اینکه هر کاری که می خوای بکنی بکن،
اما #حلالش،
میخوای هزار تا دختر رو در آغوش بگیر، مهم نیست،
صیغشون کن و بعد در آغوششون بگیر، باید بهم قول بدی دیگه هیــــــــــــــچ وقت به #حرام دستت به تن زنی
نخوره
بعدم بلند شد و قرآن رو از روی طاقچه برداشت و آورد و گرفت جلوی سهیل و گفت:
دستت رو بذار روش و قول
بده.
سهیل فکری کرد، نمی دونست چی باید بگه،
یعنی به همین راحتی؟
فقط اینکه یک صیغه چند خطی محرمیت بخونه؟
اما نگاه جدی فاطمه بهش فهموند که اصلا شوخی نداره،
بنابراین دستش رو روی قرآن گذاشت و قسم خورد، به
جون همه، پدر و مادرش، علی و ریحانه، به جون فاطمه و ... قسم خورد که دیگه هیچ وقت دستش به تن حرامی
نخوره
فاطمه که خیالش از این بابت راحت شده بود، سعی کرد تشنج درونش رو آروم کنه، براش خیلی سخت بود که به
همسرش، به عشقش، علنا اجازه ازدواج و هم خوابگی با دیگران رو بده، اما این تصمیم رو با #عقلش گرفته بود نه با
احساسش. به خاطر زندگی خودش و بچه هاش، به خاطر مادر پیرش، به خاطر زندگی ای که اسمش واقعیت بود، نه
یک رمان عاشقانه صد صفحه ای و نه یک فیلم یا یک نمایشنامه...
بعد از چند لحظه ادامه داد:
-دومیش اینه که...

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕