💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#خدایا
Channel
Logo of the Telegram channel 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryPromote
4.44K
subscribers
14.8K
photos
1.25K
videos
9.94K
links
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهل_ششم

بعد از اینکه #نمازش تموم شد انگار سبک شده بود و بی اختیار اشک میریخت، اینجا دیگه صداش به هیچ کس
نمیرسد، سهیل که خونه نبود و اتاق علی و ریحانه هم دور بود، برای همین آزادانه شروع کرد به گریه کردن:
#الهی_و_ربی، #الهی_و_ربی، #الهی_و_ربی_من_لی_غیرک )معبود و مربی من، به جز شما من چه کسی رو دارم.(
خدا خدا میکرد و زار زار گریه میکرد، احساس میکرد هزاران کیلو بار روی دلشه که با ریختن این اشکها داره کم
کم سبک و سبک تر میشه، نمیدونست واقعا چرا اینقدر دلش گرفته، از اینکه بعد از دو سال از گذشتن اون همه
اضطراب، باز هم برای بار هزارم بهش ثابت شد که همسرش بهش خیانت میکنه، یا نه، از اینکه شاید اگر موقع
ازدواج بیشتر دقت میکرد زندگی بیشتر بر #وفق مرادش میگشت.... یا از اینکه اگر یک روزی علی و ریحانه بزرگ
شدند چی میخواد در مورد #پدرشون بهشون بگه؟ بگه که #پدرتون مردیه که.... یا اینکه کسی رو که دوباره داشت
بهش ثابت میشد #دوستش داره برای بار چندم از دست داد ...
بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد:
-خدایا باشه، باشه بازم نمیگم چرا.... خدایا میگم چطوری؟ چطوری زندگی کنم، #خدایا_درد_دادی، #درمانشم_بده، ....
خدایا چیکار کنم با این #ودیعه_هایی که به من سپردی؟ چطوری بزرگشون کنم؟... خدایا با این دل خرابم چیکار
کنم... #خدایا تو #رب_منی، تو #خدای_منی، تو #الله_منی... من جز #آغوش تو به کجا #پناه_ببرم؟....
سهیل که توی اتاق کارش بود و فاطمه از وجودش بی خبر بود، با صدای فاطمه از خواب بیدار شده بودو از توی
پنجره به بالکن نگاه میکرد،به #راز_و_نیاز فاطمه گوش میداد و با خودش فکر کرد #فرشته_ای رو میبینه که بال و پرش
شکسته، خودش بال و پرش رو شکسته بود، از اتاق خارج شد و از پله ها پایین رفت، در بالکن رو که نیمه باز بود
آروم باز کرد و پشت فاطمه روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داد... فاطمه که متوجه حضور سهیل نشده بود همچنان
زار میزد و راز و نیاز میکرد. تا اینکه کم کم خورشید شروع کرد به طلوع کردن.
سهیل که تا اون لحظه ساکت بود، آروم گفت: خورشید داره طلوع میکنه، میگن هر کی موقع #طلوع_خورشید بیدار
باشه و طلوع رو از اول تا آخرش ببینه، هر #آرزویی کنه بر آورده میشه...
فاطمه که از حضور سهیل بی اطلاع بود ترسید، فوری برگشت، #قلب سهیل با دیدن چشمهای ورم کرده و متعجب
فاطمه که به سختی باز میشد، لحظه ای از حرکت ایستاد،با #مهربونی و در عین حال #جدیت مستقیم #زل_زد توی
چشمهاش، میخواست فاطمه #صداقت رو از #چشمهاش بخونه، میخواست بفهمه که داره بهش #راست_میگه
و گفت: اگه بهت بگم توی تمام این دوسالی که بهت #قول دادم، حتی یک بارم کار حرامی انجام ندادم باور میکنی؟
فاطمه برگشت به سمت خورشید و چیزی نگفت، سهیل ادامه داد: برای دیشب خیلی حرف دارم که باید بهت بگم و
تو هم باید بهم گوش بدی.... اما الان فقط اینو می تونم بگم که باور کن من به خاطر تو دو سال تمام حتی یک بار هم
زیر۱ قولمون نزدم، مخصوصا زیر قولی که براش دست روی #قرآن گذاشتم.

ادامه دارد...


#مشاوره_کودک👶👧🧒👦👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAADvMQzDWoI575IatJw
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_چهل_چهارم

ساعت 4 شب بود و سهیل بالای تپه ای ایستاده بود که تمام شهر مثل یک فرش زیر پاش چشمک میزد، به خونه ها
نگاه کرد و با خودش گفت: الان توی هر کدوم از این خونه ها یک سری آدم دارند زندگی میکنند، چه چار دیواری
کوچیک و قشنگی ...
اما چار دیواری خونه اون چی؟ کوچیک بود، اما قشنگ هم بود؟ ...
آروم به سمت تخته سنگی حرکت کرد که اون نزدیکی بود، تخته سنگی که برای اون و فاطمه یک خاطره بود، دوران
نامزدی هر وقت دعواشون میشد یا اینکه به هر دلیلی فاطمه از دستش ناراحت میشد کافی بود بیارتش این بالا، روی
همین تخته سنگ مینشستند و به شهر نگاه میکردند، به خونه ها، به راهها، حتی به کوههایی که پشت شهر بود. این
صحنه همیشه #فاطمه رو سر #ذوق می آورد و هر ناراحتی که داشت برطرف میشد.
روی تخته سنگ نشست، باد خنکی می وزید که کمی از گرمای وجودش رو کم میکرد، چشمش به ساختمون بلند چند
طبقه ای که وسط شهر بود افتاد، عین فاطمه دستش رو بالا برد و با انگشت شست و سبابه ارتفاع اون ساختمون رو
اندازه گرفت، هنوزم خیلی کوچیک بود.
فاطمه همیشه این کار رو میکرد و بعدش به سهیل میگفت: ببین این ساختمون که بلندترین ساختمون شهر ماست از
این بالا چقدر کوچیکه؟ بین دو تا انگشتمون هم جا میگیره. از این بالا که نگاه کنی، همه چیز دنیا کوچیکه، جز یک
چیز ... #فقط_خداست که این بالا هم #همون_قدر_بزرگ و #لا_یتناهیه.
بعدش هم #بوسه_فاطمه به #دستهای سهیل بهش می فهموند که دیگه همه #دلخوری_ها_تموم_شده و اون وقت بود که
فاطمه #سرش رو روی پای سهیل میگذاشت و منتظر #نوازشش میشد. با هم به شهر نگاه میکردند و عین روز اول
#عاشق_عاشق_میشدند.
سهیل لبخندی زد و به دست خودش نگاه کرد، چقدر این #دست #دلتنگ_بوسه_فاطمست و چقدر #بی_تاب_نوازش
#سرش.
آره از این بالا همه چیز کوچیکه، جز همون خدا. چقدر #خدای_فاطمه_بزرگه. خوش به حالش ... لحظه ای به #خدای_فاطمه_فکر_کرد، اما می ترسید، هیچ وقت توی زندگی به خدا فکر نکرده بود، فقط مواقعی که بدجوری توی منگنه
قرار میگرفت و دستش از همه چیز کوتاه میشد، از #خدا_کمک می خواست. شاید حالا هم وقتش باشه #خدا_رو_صدا_بزنه،
آخه بدجوری توی منگنه قرار گرفته... اونم حالا که #صبر_فاطمه باعث شده بود تصمیم بگیره دیگه با هیچ زنی رابطه
نداشته باشه... اما حضور شیدا باعث شد فاطمه جور دیگه ای فکر کنه
فقط چند جمله گفت: #خدایا_تو_که_اینجا #بزرگیت_بیشتر_تو_چشم_میاد، بزرگیتو به منم نشون بده و #کمکم_کن به فاطمه
ثابت کنم من به #قولم وفا کردم، کمک کن که #باورش بشه. حداقل تو که میدونی من توی این دو سال هیچ کار به قول

ادامه دارد....


@hamsardarry 💕💕💕
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_سی_یکم

امتحان کی؟ امتحان چی؟ چرا من باید امتحان پس بدم، اون هم همچین امتحانی؟ من که هیچ وقت دست از پا خطا
نکردم، من که #بندگی کردم، من که همیشه خودم رو #پاک نگه داشتم، چرا من؟ چرا این امتحان؟ چرا سهم من از
#عشق این بود؟
-امتحان وقتی امتحانه که دست بذاره رو نقطه ضعف تو... کیه که توی این دنیا امتحان نشه؟ #دنیا_جای_امتحانه،
#بندگی
تو نماز و روزت نیست، #بندگی تو #قبول_شدن توی همین #امتحاناست،
وگرنه امام علی (ع)، امام حسن(ع) امام
حسین(ع) و همه ائمه باید راحت ترین زندگی رو میداشتند، اما میبینی که، هرکه #بامش_بیش، #برفش_بیشتر،
هرکسی
#بندگیش_بیشتر_باشه، #امتحانش_سنگین_تره.
و همه این #امتحانا واسه اینه که تو به آخر آخر چیزی که براش آفریده
شدی برسی، تو خدایی، باید #به_خدا_برسی...
#ان_الله_مع_الصابرین
#ان_الله_مع_المتقین
-سخته بابا، خیلی سخته...
- لا حول و لا قوه الا باالله، زندگی چه سخت باشه و چه آسون تو توانی نداری جز اون چیزی که خدا بهت داده، پس
فکر نکن تویی که باید تحمل کنی، #مطمئن_باش #تحملش رو خدا بهت میده، تو فقط به سخن و هدایت خدا دل بده...
-کارم درسته بابا؟
جوابی نشنید، جوابی نشنید چون خودش نمی دونست کارش درسته یا نه، نمیدونست پای بند موندن به این زندگی
درست تره یا رها کردنش، تمام جوابهایی که پدرش بهش میداد در واقع از ذهن خودش بیرون می اومد ولی امان از
وقتی که خودش هم نمیدونست چه کاری درسته و چه کاری غلط
هوا کم کم داشت گرگ و میش میشد، تصمیم گرفت برگرده خونه، دوباره فاتحه ای برای پدرش خوند و بلند شد...
توی مسیر فاتحه ای هم برای ساجده خوند و سوار ماشین شد
احساس بدی توی وجودش بود، تمام طول مسیر تا خونه رو فکر کرد.
وقتی به در سفید خونشون رسید، دیگه تصمیمش رو گرفته بود، #تصمیم_گرفت_بمونه_و_بجنگه، برای #پیروزی، رو به
آسمون کرد و گفت: #خدایا اگر این #امتحان_شماست، من #میمونم و #میجنگم، من پای تصمیم اشتباهی که پنج سال
پیش گرفتم میمونم، من پیروز این میدونم، پس خدای من می خوام کمکم کنی تا در لحظه مرگ فقط یک جمله بگم:
#الحمدالله_رب_العالمین، #شکراللله...
بعد هم چشماشو بست و توی دلش از خدا کمک خواست
وقتی ماشینو توی پارکینگ پارک کرد و به سمت راه پله ها میرفت، احساس کرد انرژی ای داره که هیچ مشکلی نمی
تونه از پا درش بیاره، احساس کرد خیلی نیرومند شده، #قوی و #شکست_ناپذیر...

ادامه دارد...


@hamsardarry 💕💕💕