💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#امیرحسین
Channel
Logo of the Telegram channel 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryPromote
4.44K
subscribers
14.8K
photos
1.25K
videos
9.94K
links
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت سی دوم
( #دعــوت_نــامـــہ)

بین خواب و بیداری ...
یه صدا توی گوشم پیچید ...
چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ...
ما #دعوتتون کردیم ...
پاشو ...
#نذرت_قبول ... .🙏

چشم هام رو باز کردم ...
هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .

اتوبوس ایستاد ...
در اتوبوس باز شد ...
راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...

زمان متوقف شده بود ...
خودش بود ...
#امیرحسین_من ...😂
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .


اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم ...
به من گفتن ...

شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... 👀

هنوز همون #امیرحسین سر به زیر من بود ...😊😘

بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی #نگاه_کنه ...

ادامه دارد..
👇
https://t.me/joinchat/AAAAADvMQzD9XWqQHWgqxw
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت سی ام

رفتم #حرم و #توسل کردم ...
#چهل_روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این #محبت رو از دلم بردارن ... .

#خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .

اون سال برای #اردوی_نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
#جنوب_بوی_باروت_می_داد ... .

با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از #خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .

هر چند #امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از #خاطرات کوتاهش توی #جبهه برام تعریف کرده بود ...

رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از #ذوق خوابم نمی برد ...
#حرف_های_امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم
توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ...

ادامه دارد..
👇
https://t.me/joinchat/AAAAADvMQzD9XWqQHWgqxw
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت بیستم
( #مـن_وخـداےامـیـرحـسـیــن)


#من_مسلمان شدم و به #خدای_امیرحسین_ایمان آوردم ...
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ...
#مشهد ...
ولی آدرس قدیمی بود ...
چند ماهی بود که رفته بودن ...
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🙁
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ...
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .

دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره #حرم ...
دلم می خواست برای #اولین_بار
#حرم رو ببینم ...
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .

#زیارت_کردن برام مفهوم #غریبی بود ...
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با #خواندن_قرآن ... و #خدای_محمد،
#خدای_امیرحسین بود ...
#اسلام برای من فقط #مساوی با #امیرحسین بود ... .

داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ...

بیشتر از همه، #کفشدارپزشکی که اونجا بود #توجهم رو جلب کرد

ادامه دارد..

https://t.me/joinchat/AAAAADupVG_OcK_eKe3Qjg
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو
🌹قــسـمـت نوزدهـــم
( #بـــے_تــوهــرگـز)

چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ...
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😔

مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ...
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ...👿
دلم برای #امیرحسین گندم گون و لاغر خودم #تنگ شده بود ...
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .

بالاخره یک روز #تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ...
اگر بی خیال اونجا می موندم
ممکن بود توی ایران با #دختر_دیگه_ای_ازدواج_کنه ... .💍

از سفارت ایران خواستم برام دنبال #آدرس_امیرحسین توی #ایران بگرده ...
خودم هم شروع به #مطالعه درباره #اسلام کردم ...
#امیرحسین_من #مسلمان بود
و از من می خواست #مسلمان بشم ... .

ادامه دارد..

https://t.me/joinchat/AAAAADupVG_OcK_eKe3Qjg
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت شانزدهـــم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)

باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان_من،
جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .

زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده
و می بینه #رهبرش دیگه زنده نیست ...

دردی که #تحملش از اون همه #شکنجه براش سخت تر بود ...

وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم ...

#جوان_محکم
#آرام
#بامحبت
و #سرسختی که
بی پروا با اندوه سنگینی #گریه می کرد ... .

اگر معنای #تحجر،
مردی مثل #امیرحسین بود؛
من #عاشق_تحجر شده بودم ...
#عاشق بوی #باروت ...

🌸🍃🌸🍃

این زمان، به سرعت گذشت ...
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن های من ...
آرامش و محبت امیرحسین ... ❤️

زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... .

اصلا خوشحال نبودم ...
با هم رفتیم بیرون ...
دلم طاقت نداشت ...


ادامه دارد..


https://t.me/joinchat/AAAAADupVG_OcK_eKe3Qjg
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت پانزدهـــم
( #زنـدگـےبـاطـعـم_بـاروت)


از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن:
ماشین جنگیه ...
بوی باروت میده ...
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .

ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود ...
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم
#فرشته_ای با #تجسم_مردانه است ... .

اما یه چیز آزارم می داد ... تنش پر از زخم بود ...
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ...
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... .

توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ...
به خاطر سرسختی،
خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...
جای سوختگی ...
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد،
از یه گوش هم ناشنواست ...
و من اصلا متوجه نشده بودم ... .

باورم نمی شد
#امیرحسین_آرام
و #مهربان

ادامه دارد..


https://t.me/joinchat/AAAAADupVG_OcK_eKe3Qjg
@hamsardarry 💕💕💕
💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو

🌹قــسـمـت چهاردهــم

فقط مارک دار
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .

همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:
هنوز که نهار نخوردی؟ ...

امتحانات تموم شده بود ...
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
#حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ...
اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .

وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:
من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .
مسخره کردن ها ...
تیکه انداختن ها ...
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ...
هر چقدر به #امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... .
ادامه دارد..


https://t.me/joinchat/AAAAADupVG_OcK_eKe3Qjg
@hamsardarry 💕💕💕