یه روزهایی بود که دنیا برام وانیلی بود، همهچی مزه بستنی زعفرونی میداد، احساس میکردم روی سماور دلم همیشه و همیشه چای هل دار به راهه، ترسها رو راحتتر کنار میذاشتم، سختی و مشکلات اونقد برام بزرگ نبودن، حاضر بودم خیلی چیزها رو به خاطر یه یقهی کجشده مردونهای که دستم میرفت به صاف کردنش؛ زیر پا بذارم. یه روزهایی بود که فک میکردم چقد دختر پاچین قرمز تو دلم با گلهای لباسش خوشحاله، حس میکردم چقد دلم میتونه صبور باشه، یه روزهایی بود که دلم خیلی بخشنده بود، میبخشید و خودش رو سبک میکرد، یه روزهایی دلم عاشق بود. دلم برای اون وقتها تنگ شده.
حالا این روزها و این شبها دلم خالیه، همه چی مزه زهرمار میده، سماور دلم خاموش و از کار افتاده، خالی و سرد و دیدن اینها اونقدر دلم رو به درد میاره که از افسوس قشنگی اون روزها با حسرت اشک چشم بیوفته پایین.