آدم صادق و روراست توی رابطه واقعاً موهبته. باعث میشه مدام به احساسش شک نکنی، به قصدش شک نکنی، به خودت و رابطهت شک نکنی، مدام درگیر مطابقت دادن وقایع نباشی تا بفهمی کجا بهت دروغ گفت و کجا پیچوندت. احساس امنیت و آرامش داشته باشی، یه پناهِ امنِ معتمد داشته باشی.
🎙️◀️ از وقتی یادم می آید پدرم یک جمله ی دوستت دارم.. به مادرم نگفته است یک جمله ی دوستت دارم " معمولی" یا حتی مادرم تا به حال ندیده ام که احساساتش را بروز بدهد یا ناز و کرشمه بیاید.. اما وقتی مادرم مریض می شود حال پدرم وصف نشدنیست انگار می خواد.. زمین و زمان را بهم بدوزد وقتی پدرم بدعنق می شود مادرم ، هر کاری می کند تا لبخند دوباره روی لب های پدرم بیاید آن ها .. بلد نیستند احساساتشان را بروز بدهند اما قلب شان برای هم می تپد...!
🌀 با سلام و درود🌺 لطفا در تاریخ چهارشنبه ۱۶ آبانماه، ساعت ۲۰ به وقت ایران، برای شنیدن "نمایش (تو که جای من نیستی)" به کارگردانی آقای یوسف صیادی به ما در کلابهاوس بپیوندید.
تو اینستاگرام واسه اینکه یهوقت زشت نباشه بعضیها رو هنوز فالو دارم، تو واتساپ واسه اینکه یهوقت زشت نباشه از بعضی گروهها لفت نمیدم، تو جامعه واسه اینکه یهوقت زشت نباشه با بعضیا سلامعلیک میکنم… من واقعا با آدمها فقط واسه اینکه «یهوقت زشت نباشه» دارم زندگی میکنم :)
هم چنین جهت استفاده از خدمات موسسه گویان آوای بیان، (کارگاه و دورههای گویندگی و فن بیان مقدماتی و پیشرفته/آنلاین و حضوری) با ارائه مدرک پایان دوره معتبر زیر نظر وزارت فرهنگ و ارشاد/ توضیحات تکمیلی خدمت شما عرض خواهد شد
با تشکر سجاد کرمی 🙏🌺 مدیرِعامل موسسه گویان آوای بیان🎙
روزی مردی "قصد سفر" کرد. پس خواست پولش را به شخص "امانت داری" بدهد، به نزد "قاضی شهر" رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو "پس بگیرم."
قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن "صندوق" بگذار... پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از او خواست. قاضی به او گفت: "من تو را نمی شناسم.!" مرد غمگین شد و به سوی "حاکم شهر" رفت و قضیه را برای او شرح داد. حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو "وارد شو" و امانتت را بگیر. روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به "حج" سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانتداری ندیده ام.! در این وقت "صاحب امانت" داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. "پولم را نزد تو گذاشته ام." قاضی گفت: این کلید صندوق است، "پولت را بردار و برو ."
بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم "صحبت کنند."
حاکم گفت: ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.
"سپس دستور به برکناری آن داد."
« حواسمان باشد با زیادیِ عبادت و جای مهر برخی ها اغفال نشویم بلکه به راست سخنگویی و امانتداری افراد نگاه کنیم… »