دیوانهای میمانم. گویی که دست روزگار مرا خوانده باشد. پریشانم. گویی که هویتی کاذب به من داده باشند و به نشان لو رفته، تصویرم را بر دیوار زدهاند. این حس تعلق بیاساس، این کثافتِ ناهنجار، این پریشان حالی، خموش ساختهام. این اضطرابِ ساکت مانده در سینهام که به هنگام چشم باز کردن به هیاهو مینشیند، کدام دیوانگیست؟ این قوزکِ شانه، کبودیِ زیر چشم و تنگی جامِ شراب، چه روزگاری را مانند است؟؟ اینک، با این همه ناسزایی بر من، من دیوانهام؟!
در عمق هرچه بجویم، گویی به سنگی سیاه خواهم خورد. و به هنگام دست و پا زدن، گویی دستانم به طناب پارگی خواهد رسید و خسته از ندانستن آنچه باید انجام بدهم، غرق میشوم.
"خیال نبود، بود؟! آن خموشیِ چشمانم، سردیِ دستانم، سستیِ لبهایم، خیال نبود، بود؟! چه غربتی که در این آغوشِ پارچهی سفیدِ تمیز، به پایان نیافت! لحظهای آمد! لحظهای کور، کوچک، مادام و جاری بر تنم. خندهام آمده بود؛ از برخورد پارچهی سفید، با بینیام. ناگه مرا در حفرهای نگاشتن؛ هیاهوی مردم ز چیست؟! آن نگاهِ گریانِ پدر، ضجهی مادر، و سکوتِ خنجر کشانِ خواهر، خیال نبود، بود؟! ذره خاکی بر پارچه افتاد. و سیاهک آدمیان، مرا تماشا میکردند. تا که در سیاهی، در سیاهیِ این پارچهی سفید، که مرا کفن گرفته، محو شدم. اینها، خیال نبود، بود؟! "