فروغ از هنگامی که «خود» را میشناسد و زوال را به عنوان مهمترین درونمایهی شعریِ خود برمیگزیند، غیبت شاعر را در شعر نمیپذیرد و میان خود و جهان آگاهانه، «خودسرایی» را به مثابهی تکنیک اصلی خویش به کار میگیرد. از انواع شیوههای بیان عینی و ذهنی و شعری و نثری سود میجوید و به بیان ویژگیهای درونی و بیرونیِ خویش میپردازد. بنابراین، از یکسو با بیان عینی واقعیتهای دنیای پیرامون خود، خصایص روزگارش را ماندگار میسازد و مابهازاءِ زوال را تبیین میکند:
من فکر میکنم که تمام ستارهها
به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند
و شهر، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمههای پریدهرنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون میدادند
و گشتیان خستهی خوابآلود
با هیچ چیز روبهرو نشدم
افسوس
من مردهام
و شب هنوز هم
گویی ادامهی همان شب بیهودهست
#از_گمشدگی_تا_رهایی | دیالکتیکِ شعر و زندگی
#فروغ_فرخزاد در تکنیکِ شعریِ او | نوشتهی
#محمود_نیکبخت | مجموعهی
#چشم_اندازهای_انتقادی_معاصر@gomanpub