درد عشقی که در درونم زیست را، نه می توان در زبان بگویم، نه در تصویر...
عشق، آتشی بود که در وجودم جوانه زد، همانقدر سوزان و همانقدر شاداب. که هر چقدر دقیق تر بگویم و بنویسم، خراب تر می شود.بدتر توصیف میشود.
عاشق که شدم، آتش تو گرمم کرد... اما گاه گاهی، شعله های این آتش از تمام جانم زبانه می کشد و مرا می سوزاند اما چقدر زیباست سوختن برای تو و حتی سوزاندن برای تو...
تو کیستی؟ چیستی؟
که اینگونه غرق تو شدم و خود را گم کردم؟!
خودت گفته بودی شرط عشق گم شدن و پیدا کردن است.
من تو را که پیدا کردم خود در آتش عشق تو سیاه شدم، سوختم، خاکستر شدم، سپس گم شدم. و چه شیرین است گم شدن در مسیر شناختن و پیدا کردن تو...
عاشقان درگاهت را که میبینم به حال شان غبطه میخورم، و افسوس...
من از قافله ی عشق تو سالهای درازی ست که دورم.
عاشقانت در تو ذوب شدن اما من به اشتباه سوختم...
محیا منتظر(ک. افشار)