برف نم نم روی شونه هام میریزه
آروم کنارش میشیم و سرمو روی تخت سینش میذارم.
امااون هیچ حرکتی نمیکنه.
لبخند تلخی میزنم.
-دلم برات تند شده بیمعرفت
باز هم اشک هام روی گونه هام روان میشه-تا کی من پرحرفی کنم و از اره اوره شمسی کوره حرف اما تو سکوت کنی؟
نگاه خیلیا رو حس میکردم اما برام مهم نیست نفس پر بغضی میکشم و باز میخوام از قدیم ها بگم،بگم بلکه دلش بسوزه،بگم بلکه دستشو دورم حلقه کنه،بگم بلکه منو هم ببره
-دختری در مزرعه؟اخ چقدر از دستت حرص خوردم؛دلم میخواست حال موهای خوشگلتو بگیرم اما دیدم که دلم نمیاد،نمیتونم و تازه اونوقت بود که خیلی دلم برای دل درمانده ام سوخت
قطره اشکمو با خنده و گریه پاک میکنم-تازه کوزتم بهم میگفتی،گرچه اینو میگفتی که مسخرم کنی،یادته دست به سیاه و سفید نمیزدم وای چقدر مامانت حرص میخورد و چقدر تو میخندیدی
سرمو از روی سنگ کمی بلند میکنم و اینبار پهلوش دراز میکشم-اما حالا میدونی دعام چیه؟میخوام بشیم دختر کبریت فروش،میخوام از سرما یخ بزنم و تو ببریم پیش خودت.اما این ناعادلانست... دختر کبریت فروش کبریت داشت اما من دلمو به چی گرم کنم؟
#فاطمه_حسینی_افشار زمانی که پانزده ساله بود
🫠🤍