آدمیان خود سازندگان تاریخ خویش اند. من گور کسانی را دیدم که برای حق خود نجنگیدند، مبادا کشته شوند. ************************************ به بطالت آمد و به تاریکی رفت و نام او در ظلمت مخفی شد. «کتاب جامعه ( پادشاه اورشلیم) باب ششم،۴» از تاریخ باید آموخت که در کجا ایستاده ایم؟ و چگونه ایستاده ایم؟
ما جز در آستانه نمی توانیم ایستاد، آنجا ایستادن نیز خود کار سترگی است!
از تو آموختم که کجا ایستاده ام، من اینجا، روی زمین ایستاده ام، گل سرخ اینجاست، همین جا برقص!
«در افسانهها آمده است که قُقنُوس مرغی است خوشرنگ و خوش آواز که منقار او سیصد و شصت سوراخ دارد و برکوه بلندی در مقابل باد نشیند و صداهای عجیب از منقار او برآید. گفتهاند که هزارسال عمر کندو چون سال هزارم به سرآید، و عمرش به آخر رسد، هیزم فراوانی گرد آورد و بر بالای آن نشیمن گیرد و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند، بدان گونه که آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و او در آتش خود بسوزد و از خاکسترش تخمی حادث گردد و از آن قُقنُوسی دیگر پدید آید. گفتهاند که او را جفت نیست و موسیقی را از آواز او دریافتهاند.» «بین افسانهٔ ققنوس و سرگذشت ایران تشابهی میتوان دید. ایران نیز چون آن مرغ شگفت بی همتا، بارها در آتش خود سوخته است و باز از خاکستر خویش زائیده شده.»
...سقراط: دانشمندان می گویند دوستی کامل دوستی همجنس با همجنس است. پس هرگاه در کشوری مردی بی بهره از تربیت روحی فرمانروایی کند و در آن کشور مردی باشد بسی بهتر ازو، آن فرمانروای مستبد از آن مرد خواهد ترسید، و نخواهد توانست با او براستی دوست شود. گمان می کنم با مردی هم که بدتر از خود اوست دوستی نخواهد گزید، چون او را به دیده تحقیر خواهد نگریست و نخواهد توانست با او چون دوستی یکدل رفتار کند. پس تنها مردی خواهد توانست با او دمساز شود که مانند خود او باشد و هرچه او می پسندد بپسندد و به فرمان او گردن نهد. البته این مرد در آن کشور نفوذی بزرگ خواهد داشت و هیچ کس جرات نخواهد کرد اهانتی به او روا دارد. پس اگر در آن کشور جوانی به این اندیشه افتد که چگونه می توان قدرتی بزرگ کسب کرد تا هیچ کس را یارای آزردن او نباشد یگانه راهی که پیش خود خواهد دید این است که از جوانی عادت کند به اینکه هرچه را سلطان می پسندد هنر بداند. پس این است هنری که آن جوان باید فرا گیرد تا از اهانت و آزار در امان بماند و در کشور توانا شود! ... آیا آن جوان از ارتکاب ظلم نیز مصون خواهد ماند؟ گمان نمی کنم کالیکلس! زیرا او خواهد کوشید شبیه فرمانروای شود و بهرجایی رسد که بتواند هرچه بیشتر ظلم کند بی آنکه کیفر ببیند. پس بدترین زیانها را خواهد برد. زیرا روح خود را بیمار و فرسوده خواهد کرد. کالیکلس: مگر نمی دانی پیروان فرمانروای مستبد اگر بخواهند می توانند مخالفان خود را از پای درآورند؟ سقراط: کالیکلس گرامی کر نیستم و چندبار این سخن را از تو و همه همشهریان خود شنیده ام. تو نیز به نکته ای که میگویم گوش فرادار: آنان البته کسانی را که تن به فرو مایگی و ستمگری نمی دهند از پای در می آورند، ولی آنان بدی میکنند و بدند و نه کسانی که به سبب نیکی و پرهیز کاری از پای در می آیند... آیا مرد نباید اندیشه زنده ماندن را کنار بگذارد و همواره در این اندیشه باشد که تا زنده است عمر را به نیکی به سر برد؟ یا می پنداری راه درست این است که جوان از وضع سیاسی کشور پیروی کند و با حاکم وقت دمساز شود تا صاحب جاه گردد و نفوذ یابد؟ که گرانمایه ترین جزء وجود خود را بدهد؟ ... کالیکلس! کسی که فرمانروایی می کند باید در برابر ملت همه نیروی خود را صرف بهتر ساختن آن کند چنانکه انسان خردمند برای تن و روح خود بهترین خدمت را بهتر ساختن آن می داند.
رساله گرگیاس مجموعه آثار افلاتون برگردان :محمدحسن لطفی- رضا کاویانی صفحات 348 - 353
نفثةالمصدور کتابی است که «شهابالدین محمدخرندزی نَسَوی» منشیِ «جلالالدین خوارزم شاه» در اوج حمله مغول و در روزگار خانه به دوشی خود نوشته است. نام کتاب به مجاز سخنی است که از اندوه و شکایت و ناله و دردمندی درونی برخیزد و گوینده را بدان آسایش حاصل شود. ( مقاله نگاهی تازه به نثر شاعرانه نفثةالمصدور) و در کتاب است: در این مدت که تلاطم امواج فتنه کار جهان بر هم شورانیده است و سیلاب جفایِ ایام، سرهای سروران را جُفای خود گردانیده،... سحائبِ عذببار، نوائبِ غضببار گشته، فرات که نبات رویانیدی، رُفات بار آورده... از آنگاه باز که فتنه از خواب سر برداشته، هزاران سر، برداشته، ... تیر که نصیبِ هدف بودی، تیر ضمیر آمده. تدبیر در میدانِ تقدیر چون گوی سرگردان شده... هر لَمحه عجبی نُماییده، رووس را رووس در پایکوب افتاده، عِظام را عِظام لگدکوب شده، خناجر با حناجر الف گرفته، ... سیف، در کار آمده، صلتِ رحم بکلی مَدروس شده، .... تدبیر در میدانِ تقدیر چون گوی سرگردان شده... و کدام عقل؟ که او نیز از سرکوبِ حوادث حیران مانده است....و نیز گوید: شب یلدا اگر چه دراز بود زایل شود و صبح جهان افروز روی نماید…
ای چکاد بلند ، پادافره ضحاک تیره جان جنگاور کهن ، ای ستیغ دور و دراز ،خفته در انباز راز ای روشنای نیاز بادا از روزن این ناشناخته دوری شگفت بار دگر بر آمدن آفتاب را با تابش شید از بلندای تو ، در سپهر دولت پاینده خورشید ، با پیمان مهر در جان جهان خویش فراز بریم.
2 چله چیست؟ چله بزرگ از فردای یلدا آغاز شده و تا جشن سده «چهل روز» دنباله داشت، در چله بزرگ هوا بسیار سرد بود، ولی با فرارسیدن «جشن سده» «دهم بهمن» و پایان «چله بزرگ»، «چله کوچک» آغاز میشد و بیست روز دنباله داشت، در چله کوچک از سرمای هوا به آرامی کاسته میشد،و پس از آن با فرا رسیدن ماه اسپند، آب و هوا نوید فرا رسیدن گرما، بهار و شکفتن گلها را میداد، شب چله در فرهنگ نیاکان ایرانی همیشه زمانی برای گرد هم آمدن خانوادهها که نماد «پیمان مهر»، «دوستی و درستی و راستی» ، همبستگی و کنار هم بودن برای شکست دادن دشواری هاست، یکی از آیینهای بالان و نازان این شب داستانگویی درباره دلاوریهای پهلوانان و گردان میهن و سرود رود «هور و سور و سرور» بود. تا سپیده دمان«نور و هور و سرور»را در بیوسش، [=انتظار]، نشخوار می کرد،تا بتوان «زایش و تابش شید» را سپهر دولت پاینده خورشید نصیب برد، همه شبهای غم، آبستن روز طرب است یوسف، روز به چاه، شب یلدا بیند...
تاریده باد تیرگی تیره گون تاریکی از تاریکخانه تن خاموش مماناد فروز آتش پاک در روشنای آفتاب تابناک