درد دل با پدر
چند ساعتی بود که با پدرش صحبت میکرد. خورشید داشت آرامآرام پشتِ کوه پناه میگرفت. برای اولینبار جرئت کرده بود با پدر درد دل کند و پدر هم اولینبار بود که بدون هیچ حرفی تا آخر به صحبتهای او گوش داده بود. همیشه موقع حرفزدن پدر سرش داد میکشید و سرزنشش میکرد. اشکهایش را پاک کرد و آمادهٔ رفتن شد. قبل از رفتن، بقیهٔ گلاب را روی سنگ قبر پدر ریخت و دستی روی آن کشید.
#giyaband
#داستانک