خیلی یهویی دقت کردم، دیدم با یه آدمی تو رابطهام که اصلا زشت و زیبا و مریض و سالمم براش مهم نیست.
اگر ساعت شیش شب از دانشگاه برگشته باشم و نتونم لاي پلکم و بگیرم، برام چایی ریخته.
اگر تب کرده باشم و ترسیده باشم، بالا سرم می شینه پیشونیم و خیس می کنه.
اگر یه گند بزرگ و وسیع زده باشم و استرسی باشم، تو نگرانیم شریک میشه.
اگر از شدت خستگی و مریضی یه گوشه گلوله شده باشم، دستش زیر سرم بالش کشیده و پتو روم انداخته.
اگر بیرون باشم و بهش خبر ندم، با همون املای کتابی برام:"کجایی رسیدی تماس بگیر." می نویسه.
ودر دو سال اخیر که با خودم قهر بودم، نتونستم باهاش قهر باشم.
بابا همچین چیزیه.