🔻ساکنِ کارکوسا | امبروز بیرس | ترجمهی محمدهادی فروزشنیا
فکر میکردم که باید مدت زیادی از صبح گذشته باشد، اگرچه خورشید نمایان بود. و هرچند سرما و سوزش باد را احساس میکردم، اما میدانستم که این احساس به عوض آنکه جسمانی باشد ذهنی است، چون هیچ حس ناخوشایندی نداشتم. بر فراز آن پهنهی ملالتبار، سایبانی از ابرهای پستِ سربفام همچون نفرینی هویدا به چشم میخورد. در همه چیز رعب و نحوستی بود – علامتی از شر، اشارتی از زوال. هیچ پرنده و چارپا و حشرهای دیده نمیشد. باد لابلای شاخههای لُخت درختان مرده میپیچید و علفهای خاکستری خم میشدند تا راز مخوف خود را به خاک بازگویند؛ اما هیچ صوت یا حرکت دیگری رکود مهیبِ آن مکان اندوهبار را بر هم نمیزد.
در لابلای گیاهان چند سنگ فرسوده دیدم که ظاهراً به هیئت ابزارهایی تراشیده شده بودند. این سنگها شکسته و خزهپوش بودند و تا نیمه در زمین فرو رفته بودند. برخی بطور افقی به روی خاک افتاده بودند و برخی دیگر بطور اریب و با زاویههای مختلف از زمین بیرون زده بودند اما هیچ یک کاملاً عمودی نبود. آنها واضحاً سنگ گور بودند، هرچند پستی یا بلندی خود گورها دیگر به چشم نمیخورد و گذر اعصار همه را مسطح ساخته بود. اینجا و آنجا تکه سنگهای بزرگتری به چشم میخورد که نشان از آن داشت که روزگاری در اینجا مقبرهی پرعظمت یا بقعهای خودنمایانه با همهی عجز خود در برابر عدم قد علم میکرده است. این بقایا، این نشانههای بادسری و این یادگارانِ عطوفت و پارسایی، چنان قدیمی به نظر میآمدند، چنان فرتوت و فرسوده و رنگ باخته، چنان فراموش شده، متروک و از یاد رفته، که نتوانستم خود را از این اندیشه بازدارم که من کاشف گورستان نسلی پیشاتاریخی از انسانهایی هستم که حتی نامشان هم دیرگاهی است منسوخ شده.
دلمشغول به این افکار، برای مدتی نسبت به توالی تجاربم بی توجه شدم، اما بزودی اندیشیدم «چطور بدینجا آمده ام؟» لحظهای تأمل معلومم ساخت – البته به گونهای ناخوشایند – که تخیلم چقدر خارقالعاده هرآنچه دیده یا شنیده بودم را خلق کرده بود.
🔺دانلود داستان ساکنِ کارکوسا
[ Website / Telegram ]
[ Instagram / YouTube ]