بریم سراغ کلمه امروزمون 😌. کلمه ی Weltschmerz (وِلتشْمِرز) که از دو کلمهی Welt به معنی جهان و Schmerz به معنی درد ساخته شده. حالا معنیش چیه؟ معنی تحتالفظیش یعنی درد جهانی یا ناراحتی از وضعیت جهان. اما معنی که در واقع داره پیچیدهتر از این حرفهاست و به یه نوع احساس عمیق و مالیخولیایی اشاره میکنه که بهخاطر ناکامیهای دنیا و آگاهی از رنجهاش درونمون به وجود میاد. یه غم عمیق یا یه ناامیدی بزرگ وقتی میفهمیم دنیای واقعی با اون چیزی که فکر میکردیم یا اون ایدهآلی که توی ذهنمون ازش ساخته بودیم، خیلی متفاوته.
کلمهی بعدی که خیلی دوسش دارم اینه. Torschlusspanik(تُرشلوسپَنیک). که از دو بخش Torschluss (بسته شدن دروازه) و Panik (وحشت) تشکیل شده و به معنی "اضطراب از دست دادن فرصتها با گذر زمان" عه. داستان پشتش چیه؟ اینه که توی دوران قرون وسطی، دروازههای شهرها شبها بسته میشدن و کسایی که دیر میرسیدن، پشت دروازهها میموندن. ولی خب امروزه برای توصیف حالتی به کار میره که فرد با گذر روزها و بالا رفتن سنش حس میکنه زمان شروع کارهای مهم رو از دست داده و دچار اضطراب و پنیک کارهای نکردهش میشه.
از قشنگیهای زبون آلمانی اینه که برای هر چیزی که فکرشو بکنید کلمه ساختن. مثلا به کسی که فقط توی دستشویی خونهی خودش (روم به دیفال) میتونه برینه میگن هایمشایسا (Heimscheißer). :))))) اونایی که مثل من هایمشایسا هستن بیایید حاضری بزنید :))).
من چرا باید خواب همکلاسی دبستانم رو ببینم؟ یا خواب مادرش رو که فقط یک بار دیدمش... همون یه باری که اومده بود جلسهی اولیا و مربیان و دعوام کرده بود که چرا به دخترش بیسکوییت دادم؟
امروز قبل از اینکه چرت بعد ناهارمون رو بزنیم به هیمن گفتم داری میری سرکار منم بیدار کن که آماده شم و منو تا یه جایی برسون. میخوام برم بیرون یه کم کار دارم. بعد موقعی که داشت میرفت انقدر خوابم میومد که خدا میدونه. همش توی دلم میگفتم خدایا خدایا خدایا کاش منو بیدار نکنه. و گس وات؟ منو بیدار نکرد :))). الان حتی یه بهونهی بالقوه دارم که شب براش یکم چشم و ابرو بیام و کارم رو بندازم گردنش که فردا انجامش بده. 🤫 اینه قدرت زن :)))).
البته امشب توی اون تایمی که هیمن به کارهای خودش میرسید منم همه کارهای خونه رو انجام دادم. ولی خب دیگه انجام دادنشون برام یه [باید] نیست؛ چیزی که قبلا بود و بابتش خیلی خودم رو اذیت میکردم. خسته بودم؟ باید سینک خالی از ظرف کثیف میبود. ناراحت بودم؟ مهم نبود، بازم باید سینک خالی از ظرف کثیف میبود و آشپزخونهم برق میزد. ولی هیمن بهم یاد داد میتونم ظرفها رو صبح بشورم و چیزی از ارزشهای من کم نمیشه. مهم اینه ما هر دومون باهم بریم توی تخت و کمی قبل خواب حرف بزنیم و زمانی رو فقط برای خودمون باشیم.
از وقتی به خودم سخت نمیگیرم که شبها قبل خواب آشپزخونه تمیز باشه، ظرفها شسته شده باشه و روی پیشخون دستمال نمدار کشیده باشه، کیفیت زندگی مشترکم چند درجه بالاتر رفته و هیمن هپیتر شده :))).