سلام به شماهایی که هنوز بهم لطف دارین و اینجا هستین. از صبوریتون متشکرم، این مدت پیامهای محبت آمیز خیلی زیادی هم از طرف تعدادیتون دریافت کردم که بهم قوت قلب و انگیزه دادن.
و تلاشم رو میکنم اینجا بازهم به روال سابق، براتون بنویسم و شما به من لطف بکنین و بخونین. 💗
تمام مدت، تو بهاری بودی که دنبالش میگشتم. اما برای تو، من یادآوری از سختترین زمستون زندگیات بودم. زمستونی که فراموش کردنش، برای تو ممکن نبود. و تو، شکنندهتر از چیزی بودی که بخوای دوباره سرمای زمستون رو تحمل کنی؛ فقط برای تجربهی بهاری کوتاه.
“ چرا مضطرب شدی مینسوکشی؟” صدای مرد، مثل سوزنی وارد نخاعش شد، سرما رو به عمقوجودش تزریق کرد و ناپدید شد. “ چون اون صدا داره بهم میگه شما رو باید نجات بدم.” مینسوک با دقت خیره شد. مرد روبروش، بدون ذرهای تغییر، باچشمان کنجکاو اون رو زیر نظر داشت.
“من رو از چی نجات بدی، کیم مینسوک؟”.
“ از دست خودت، کیم جونگده؛ میخوام از نقاب بالماسکهای که زدی خلاصت کنم. پس میخوای با هم بدون هیچ ماسکی، عریان برقصیم؟”
تنها چیزی که در دنیای تاریک و بیرنگ میدید جونمیون بود. درست مثل همیشه. مثل همون لحظهای که اقیانوس، تاریکیاش رو به جونگده پیشنهاد داد، و جونگده خودش رو در آغوش سرد و مهماننوازش رها کرد. همون لحظهای که پردهی سیاه، کنار زده شد و جونمیون مثل شفافترین رویا پدیدار شد. همون لحظهای که جونگده رو از چنگال سیاهیهای عمق اقیانوس بیرون کشید و نور رو بهش برگردوند. جونمیون، کسی که همیشه مثل فرشتهی روی شونههاش، جونگده رو از اعماق جهنم بیرون میکشید.