پاشو برو نمکدونو بیار
سرانجام با دلی بیقرار، یک هفته انتظار، قول و قرارها محقق شد و ساعت به ۶ عصر نزدیک. هر لحظه ممکن بود زنگِ در به صدا در بیاد. اعضای خانواده، سخت مشغولِ تدارکات پذیرایی بودند. من با آن قدوقامتِ کوچکِ شش سالهام، مدام زیر دستوپا به هر سو میدویدم تا خودم را شیک و خوشگل کنم. شوقِ دیدنِ آنها، دوندگیهایم را بیشتر میکرد.
خواهر بزرگم که سخت مشغولِ آماده کردنِ وسایلِ پذیرایی بود، با اینکه مدام به من میگفت: «فاطی، آروم و قرار بگیر! اینقدر زیر دستوپا نباش... .» گوشم بدهکار نبود و به حالِ خودم بودم.
بالاخره زنگِ در به صدا درآمد. در حالی که میپریدم، با خوشحالی درِ حیاط را باز کردم. خانوادهی اکرم خانوم وارد شدند و روبوسیها شروع شد. اکرم خانوم با ماتیک قرمز، موهای مشکی و چشمهای درشتِ ریملزده، خودش را همقدِ من کرد و با کلی قربونصدقه رفتنهاش، محکم لُپم را بوسید. خیسی و چسبندگیِ ماتیکش را روی صورتم احساس کردم. با بودنش اثرِ بیقراری را در من پاک کرد. ناگهان دلم آرام شد. انگار فقط منتظرِ چنین لحظهای بودم.
جلوی آینه رفتم. خودم را نگاه میکردم. با دیدنِ اثر ماتیک، آن لحظه را در جانم مرور میکردم. لحظهای شگفتانگیز بود. با احساسی متفاوت. هر کسی از کنارم رد میشد، میگفت؛ «فاطی لُپِت رو پاک کن، ماتیکیه.» نه تنها پاک نمیکردم، بلکه با غرور نگاهشان میکردم و از کنارشان رد میشدم و میگفتم؛ «خودم میدونم.» نمیخواستم اثرِ آن لحظه را پاک کنم.
مهمانها هرکدام در جایی نشستند و خوشوبشهای اولیهشان تمام شد.
من هم که کلی با ماتیکِ روی لپم قدم زدم؛ از این اتاق به آن اتاق، از این طرف به آن طرف...، و آن لحظه را در گوشهگوشههای منزل ثبت کردم، کنار مهمانها رفتم و با همان لپم نشستم.
اعضای خانواده مدام در فکر پذیرایی بودند. مهمانها در فکر گفتن حرفهایشان. من هم در فکر گوش دادن به موضوعات تازه. حتی لحن و بیانشان برایم جذابیت داشت. در این بین، یک نفر خیارش را پوست کنده بود و مدام سرش به اینور و آنور به دنبال نمکدان میچرخید.
خواهر بزرگم که در مهمانیها بیشترین دغدغهاش پذیراییِ تمامعیار بود، نبودنِ نمکدان کلی آزارش داد و گفت: «خدا مرگم بده، نمکدون یادمون رفت.» فورا رو به من کرد و گفت: «فاطی بدو برو نمکدونو بیار.» منکه غرقِ گوش دادن به بحثِ داغِ اکرم خانوم با اون ماتیک قرمزش بودم، خودم رو به نشنیدن زدم و خیلی سریع رومو برگردوندم. خواهرم آهسته دوباره تکرار کرد اونم با چشمهای گرد شده:
«فاطی مگه با تو نیستم. پاشو برو نمکدونو بیار.
»
با صدایی کوتاه اما خیلی جدی گفتم:
«بزار ببینم مهمونا چی میگن آخه!» ناگهان چشمهای گردِ غضبکردهی خواهرم خندان شد.
فاطمه قاسمی
۱۵ آبان ۰۳
@fatemeghasemi50