دزدِ جوانمرد
پنجشنبه، خسته و گرسنه بعد از چند ساعت نشستن در کلاسِ مدرسه به ایستگاه اتوبوس رسیدم. مسیری که در هفته، چهار بار آنرا طی میکردم. موقع رفتن با شکمِ سیر و برگشت ناسیر که به خستگی و کلافگیام میارزید.
وارد اتوبوس شدم. روی صندلیِ تکنفره نشستم. طبق معمول، درسها را مرور میکردم. چون به محض رسیدن به خانه باید به سراغ کارها و بچهها میرفتم.
نفهمیدم کِی به مقصد رسیدم. کیفِ پولم را از کوله درآوردم. نزدیکِ راننده شدم تا کرایهاش را بدهم. هرچقدر میگشتم پولی در کیف نمیدیدم. نمیتوانستم باور کنم کیفام خالیست. باز میگشتم، بهزور میخواستم پولی پیدا کنم. شرم و خجالت با خستگی و کلافگیام به جان هم افتادند؛
- خدای من!
- یعنی چی؟
- مگه میشه؟
- پس این پولها چی شدن؟
- یعنی پولا رو دزدیدن؟
- کی ممکنه این کارو کرده باشه؟
- من جز توی مدرسه جایی نرفتم.
- یعنی دوستام؟!
- نه.نه امکان نداره.
در کسری از ثانیه همهی تصاویرِ مدرسه را بررسی کردم.
هیچ صحنهی مشکوکی در ذهن نداشتم.
با هزار شرمندگی، از راننده عذرخواهی کردم.
در حالی که کیفِ خالی را نشاناش میدادم،
گفتم: «متاسفانه پولمو زدن.»
راننده مرد منعطفی بود.
لبخندی زد و گفت؛ «مهم نیست خانوم. نگران نباشید. اصلا بیخیال.»
خیلی دلم میخواست بدانم آن آدمِ عوضی چه کسی بود؟
مثل دیوانهها مدام با خودم حرف میزدم و کلکل میکردم؛
- یعنی کی میتونه باشه؟
- منکه همش پیش دوستام بودم.
- دوستامام که میدونن من باید کرایه بدم.
- ای نامرد! حداقل ۱۰۰ تومن برام میزاشت که کرایه رو میدادم!
هفتهی بعد که به مدرسه رفتم، کل ماجرا رو برای دوستانم تعریف کردم. و در آخر، با طنز گفتم:
«لعنتی، حداقل میتونست یه صدتومنی واسه کرایهم بزاره که من شرمندهی راننده نمیشدم.»
مدرسه تمام شد. عازمِ رفتن به منزل شدم. پیاده از همان مسیر همیشگی...، بعد ایستگاه...، سوار اتوبوس...، مرورِ درسها...، و زمان کرایه فرا رسید. کیفام را باز کردم. دوباره خالیِ خالی. فقط یک صدتومنی داخلاش بود. در کمالِ تعجب و عصبانیت، خنده امانم نمیداد؛
- یعنی چی؟؟!!
- بازم؟!
بله، بازم.
دزدِ نابکار، این بار به خیالِ خودش خواست
جوانمردانه دزدی کند تا دوباره شرمندهی راننده نشوم.
آن لحظه دلم میخواست کلِ مدرسه رو با همهی دوستام بفرستم هوا.
فاطمه قاسمی
۱۳ آبان ۰۳
▪️خاطرهی سال ۱۳۸۲
▪️
@fatemeghasemi50