View in Telegram
دمپایی پلاستیکی با شک و تردید نگاه می‌کردم. فروشنده اصرار داشت که خودکارِ جدیدش را بخرم. من اما، canco را ترجیح می‌دادم. از آنجا که فروشنده سلیقه‌یِ مرا می‌دانست، با اصرار می‌گفت: «خانم قاسمی شما اینو بگیر، ضرر نمی‌کنی.» در همان حال که تعلل داشتم، سوالی ذهن‌ام را قلقلک می‌داد و زیر لب می‌خنداندم. اما قبل از پرسیدن، مرا به سالهایِ کودکی‌ام برد. به روزی که به سختی می‌توانستم در آن گرمای تابستان، در کوچه‌ی تنگ‌ و ترشِ خاکی، بفهم‌ام دمپایی‌ِ صورتی پلاستیکی‌ که تازه برایم خریده بودند، سرعت دارد یا نه. دلم می‌خواست به خیابان اصلی بروم و بدوم. تا میزان سرعت‌اش را دقیق‌تر بسنجم. اما باید قبل از آن، از خواهرِ بزرگم اجازه می‌گرفتم. کمی نگران بودم که نکند اجازه ندهد. اما جسارت به خرج دادم و گفتم: «آبجی، اجازه هست برم توی خیابون چند متری بدوم، ببینم دمپاییم سرعت داره یا نه؟» خواهرم گفت: «فاطی، این دیگه چه ادا اصولیه؟ دمپایی دمپاییه دیگه. تازه کلی توی کوچه دویدی، بسه‌ت نبود؟» گفتم: «آبجی، آخه کوچه خیلی کوتاهه، تا می‌آم بدوم تموم می‌شه. تازه خاکی‌ام هست. اما روی آسفالت بهتر می‌تونم بفهم‌ام. آبجی، توروخدا، فقط همین یه بارو اجازه بده. توروخدا...» خواهرم طبق معمول گفت: «لا اله الا الله.» این شعار در اکثر مواقع یعنی دو‌دل شدنِ خواهرم. گاهی هم، بویِ تلخِ مطلقِ «نه» می‌داد. اما از چشمها و دست‌هایش می‌توانستم بفهم‌ام این شعار نزدیک به «بله» است یا «نه». خوشبختانه این‌بار، نه دستْ پشتِ دستش زد و نه چشمهایش را گِرد کرد. بنابراین به «بله» نزدیک بود و من‌ هم تا تنور را داغ دیدم، نان را چسباندم و دوباره اصرار کردم تا از این دو دلی فرار نکند. گفتم: «آبجی، توروخدا...، توروخدا...، توروخدا... .» خواهرم بعد از یک نفسِ عمیق و چند ثانیه خیره به تخم‌ِ چشم‌ام که به نظرم داشت خصمانه اندیشه‌ورزی می‌کرد، با تکان‌تکان دادنِ انگشتِ اشاره‌اش رو به من کرد و با قاطعیت گفت: «فقط یک دور می‌دویی و برمی‌گردی خونه. باشه؟» من هم هر دو دستم را به نشانه‌ی تایید و تسلیم، روی قفسه‌ی سینه‌ام گذاشتم و با تکان‌تکان دادنِ سرم گفتم: «باشه...، باشه...، قول می‌دم. قول. قول.» من‌که از این پیروزی بال درآورده بودم، نفهمیدم چطور به خیابانِ اصلی رسیدم. با شوقِ تمام در حالِ دویدن و ارزیابیِ سرعتِ دمپایی‌یی بودم که با آن قرار بود فقط تا دستشویی ته‌ِ حیاط بروم و دل‌و‌روده‌ام را خالی کنم و برگردم که ناگهان مردِ ریشو و عجیبی نظرم را به خود جلب کرد. ظاهرِ عجیبِ مردِ رهگذر باعث شد، کم‌کم سرعتِ ماشین پلاستیکیِ پایم را عامدانه کم کنم تا او را با تمام جزییات ببینم. نفس‌نفس زنان با صورتی پر از عرق و موهای چسبیده به‌هم، یک قدم عقب‌تر از او با او هم‌گام شدم و سر تا پایش را از پشت، زیر نظر داشتم. در همان حال که تند‌و‌تند عرقِ پشت‌لبم را پاک می‌کردم و از شدتِ شوق و دویدن داغ شده بودم، با خودم می‌گفتم: «این دیگه کیه؟ اینجا چکار می‌کنه؟ چقدر عجیب‌غریبه؟ اون بقچه‌ی کج‌ومعوج‌اش چی می‌گه؟ نکنه بچه دزد باشه؟» کم‌کم، از ارزیابی دمپایی به ارزیابی آن مرد مشغول شدم؛ از لباس بلند و گیوه‌‌ی نافرم‌اش که ترکیبِ بوی پشکل گوسفند و نم‌ِ خاک می‌داد گرفته، تا بقچه‌ای که با چوب از دوش‌اش آویزان کرده‌ بود. به نظر می‌آمد چوبِ درخت انار بود. البته چوبش از چوب آقای بهرامی خیلی کلفت‌تر بود. برخلافِ سلیقه‌ی این مردِ عجیب، عادت داشت چوب‌های نازکِ درخت انار را انتخاب کند. آقای بهرامی رو می‌گم، رییس مدرسه‌‌ی ابتدایی‌مان. عادتِ بدترش این بود که همیشه چوب را زیر بغلش می‌گذاشت نه روی دوش‌اش. طوری با آن از لابه‌لای ما که به دلیل سردی و باران شدید، ساعت‌تفربح‌ها را در سالن مدرسه می‌ماندیم، رد می‌شد که با دیدنش، بیشتر از هوای سردِ بیرون می‌لرزیدیم. خصوصا ما بچه‌های کلاس اولی. ادامه...👇
Telegram Center
Telegram Center
Channel