View in Telegram
من ترسناکم؟ امروز دوستی گفت: «دیگه ازت می‌ترسم.» چرا؟ چون دیگر مثل این بیست سال گذشته گوگولی و نایس و حرف‌گوش‌کن و تأییدکننده‌اش نبودم. چون برای اولین بار حقایقی را به رویش آوردم که همیشه در برابرشان یا سکوت می‌کردم یا زخمی می‌شدم. بی‌آنکه دردی را حس کنم. تا همین اواخر حتا نمی‌فهمیدم دارم زخم می‌خورم و خونریزی امانم را بریده است. چرا؟ چون تمام این زخم ‌زدن‌ها کادوپیچ بودند. در زرورقی از دلسوزی و محبّت حواله‌ی روح و روانم می‌شدند و من هربار مفلوکانه تن می‌دادم به این ضربه‌های تیغ و سنان. فقط چون ضربه‌ها پیچیده در غلافی زرّین بودند، زخمی شدی و نفهمیدی؟ خیر. زخم وقتی کاری است که هم ضربه سخت باشد و هم مجروح زبون. من ذلیل بودم. ترسو بودم. ترس از چه؟ از تنها شدن. از طرد شدن. از پذیرفته نشدن. از اینکه کسی از من ناراحت شود. اینکه کسی من را دوست نداشته باشد. اینکه اگر من را دوست نداشته باشند و من را نبینند، چه می‌شود؟ خفه می‌شوم. نفس نمی‌کشم. می‌میرم. بهش گفتم: «اونی که ترسناکه من نیستم. تو از حقیقت وحشتناکی ترسیدی که پشت حرفامه و اصرار در نفهمیدن و نپذیرفتنشون داری.» من حتا نتوانستم نیمی از حرف‌هایم را به او بزنم. یعنی با همین ده درصدی که از من شنید اینقدر ترسناک شدم؟ عجیب است. الان که ترسناکم خودم را شبیه دراکولا یا هیولای فرانکنشتاین می‌بینم؛ با دندان‌های نیش بیرون‌زده از لب‌ها و خونی که لابه‌لای آنها است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با نسخه‌ی لولوخورخوره‌ی خودم اینقدر حال کنم. #مریم_تقی‌زاده دبی @maryam_taghizadeh25
Telegram Center
Telegram Center
Channel