View in Telegram
قصه‌ی روزی که باد اونو برد ▫️قسمت دوم من‌که بیزار از این روتین بودم، هر روز به‌شوقِ بازی به‌دنبالِ راهِ فرار می‌گشتم. من مانده بودم و شوهرخواهرم. باید تصمیم می‌گرفت کجا بخوابد تا نقطه‌هایِ مردود شده، قسمت من شود. به من نگاهی کرد. نفسی کش‌دار کشید. من هم به نگاهش زُل زدم. می‌خواستم به او بفهمانم؛ «لطفا این‌بار رو شما کنارِ پنجره نخواب.» ولی به نظر نمی‌رسید پیام‌ام را گرفته باشد. در آسمانِ ابهام، آخرین امیدم داشت پر می‌کشید و قلبم از پرواز می‌ایستاد. با اینکه فاتحه‌ی سوار شدن روی دوچرخه‌ی دخترخاله‌ی سارا دخترِ قاسم‌نانوا همسایه‌ی دیوار‌به‌دیوارمان را خوانده بودم، اما هم‌چنان می‌کوشیدم که راهِ فرار پیدا کنم. ناگهان خواهرم ناخواسته به فریادم رسید و از شوهرخواهرم پرسید: «حاج‌علی، کجا می‌خوابی؟» با خودم گفتم: «حاج‌علی، فقط نگو زیر پنجره. نگو...، نگو...، نگو... .» شوهرخواهرم که مثل طبل می‌‌کوبید روی شکمش تا نظرش را بگوید، در این انتظار مرگبار، انگار به قلب من می‌کوبید و ضربان قلبم لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. بعد از کمی تعلل با صدای کلفتش گفت؛ «زیرِ پنجره.» سکوتِ سنگینی، بدنم را آویزان کرد. فقط یک نقطه باقی مانده بود، آن‌هم دورترین نقطه از در و پنجره. بالااجبار آنجا جای من شد. یک لحظه به نقطه نگریستم و به این می‌اندیشیدم که «چطور از لا‌به‌لای‌شان رد شوم؟!» از طرفی، دلم نمی‌خواست به اهالی منزل نشان دهم که چقدر غم‌باد دارم. با نقابِ خونسردی، به سختی خودم را به نقطه‌ی کور رساندم. سرم را روی بالش گذاشتم. انگار سنگ روی سنگ بود. بقدری سنگین بودم که یک لحظه احساس کردم، بدنم مرده با نگاهی خیره به در و پنجره. شاید لازم بود یک نفر با دست، پلک‌هایم را می‌بست. ناگهان خواهر بزرگم قبل از اینکه چشم‌هایش را ببندد، رو به ما کرد و گفت: «بچه‌ها، بی‌سروصدا بخوابین. صداتون در نیاد!» مریم و زهرا که بچه‌های حرف‌شنویی بودند، خیلی زود خوابشان برد. اما فضای اتاق با این جمله برایم دلگیرتر شد. بعد از چند دقیقه سکوت‌و‌‌سکون، دستم را در جیبِ شلوارم بردم. یک تکه دستمال را که در حینِ شستشو سفت و مچاله شده بود، بیرون کشیدم. خودم را با آن سرگرم کردم. با ظرافتِ تمام لایه‌هایش را باز کردم. کاری که اگر در آن حال‌و‌روز نبودم، عمرا مشغولش می‌شدم. در آن فاصله، کم‌کم صدای نفس‌ها تغییر کرده بود. خر‌وپف‌های همیشگی، مسابقه‌شان را شروع کرده بودند؛ یکی‌شان کش‌دار بود و دلگرم‌کننده، اما آن یکی کوتاه بود و منقطع. که با قطع‌اش، بند دلم قطع می‌شد؛ به نظر می‌آمد هر آن قرار است بیدار شود. نرم‌نرم، اوضاع همانگونه شد که می‌خواستم؛ بالا‌خره اهالی منزل خوابیدند. اما اصلی‌ترین سختی ماجرا این بود که باید یک قدمِ بزرگ از روی شکمِ شوهرخواهرم می‌گرفتم تا خودم را به پنجره می‌رساندم. دقیقا زیر پنجره خوابیده بود. حداقل، اگر سه وجب از پنجره فاصله می‌گرفت، می‌توانستم به راحتی از کنارش رد شوم. اول بلند شدم نشستم. یک نگاه کلی به همه انداختم. خر‌و‌پف‌ها و نفس‌های داغ‌شان در گرمای تابستان هوای اتاق را منزجر کرده بود و انگیزه‌ی فرارم را دوچندان. خیلی دلم می‌خواست بدانم واقعا در خواب عمیق‌اند یا نه. به ظاهر، همه خواب بودند. اما نه. انگار در گازهای سمیِ خودشان مرده بودند. شمارش معکوس شروع شده بود. هر لحظه ممکن بود خاله و دختر‌خاله‌ی سارا، بروند و بازی با دو‌چرخه‌ی دخترخاله‌‌اش را از دست بدهم. بر این منوال، به همین مقدار خواب‌آلودگی‌شان اکتفا کردم و بلند شدم. پاورچین پاورچین با نوک‌ِ پنجه به سمت پنجره رفتم. از دو نفر عبور کردم. تنها دو نفرشان در تیررس نگاهم بودند و مدام آن‌دو را می‌پاییدم که ناگهان صدایی با حنجره‌ی دوصدا‌ شده از بین خر‌و‌پف‌ها گفت؛ «فاطی، کَپه‌ی مَرگِت رو بزار.» خونِ بدنم خشک شد. همان‌جا مثل مجسمه روی پنجه‌ای که ایستاده بودم، ماندم. نمی‌دانم چرا برنمی‌گشتم و همان‌طور وسط اتاق روی پنجه و نیم‌خیر ایستاده بودم. مجبور شد دوباره با صدایِ خشن‌تر تکرار کند؛ «فاطی، مگه با تو نیستم!» ✔️ ادامه دارد... فاطمه قاسمی ۳ آبان ۰۳ @fatemeghasemi50
Telegram Center
Telegram Center
Channel