قصهی روزی که باد اونو برد
▫️قسمت اول
شلوآویزان، کنارِ گلهای شیرینبیان، بالاخره از خوردن کشکِ بادمجان دست کشیدم. بالش را گرفتم. تا نشان دهم من هم، قصد خوابیدن دارم. اگر بیشتر از این کِش میدادم، به من شک میکردند. با یک نگاهِ زیرچشمی، یک جایِ مناسب برای فرار پیدا کردم؛ درست کنارِ در. رفتم که بساطِ خوابیدن را کنارش پهن کنم، خواهرِ بزرگم گفت؛ «هی، دختر، اونجا جای منه.» اولین نقطهی طلاییام را از دست دادم. دوباره نقطههای دیگرِ اتاق را که جان بدهند برای دُم روی کول گذاشتن، اندازورانداز کردم. کمی آنطرفتر، جای خالیِ جاننثاری پیدا کردم؛ کنارِ پنجره. تازه داشتم کیفور میشدم که یادم آمد شوهرخواهرم معمولا کنار در، یا پنجره بساطِ خوابش را پهن میکند.
منکه کوچکترین عضو خانواده بودم زورم به کسی نمیرسید. همهی اهالی منزل جای خوابشان را تعیین میکردند، پسماندهها جای من میشد. ممکن بود هر آن، شوهرخواهرم دومین نقطهی طلایی را که آخرین امید من بود، انتخاب کند. اما نه. گاهی هم میگفت؛ «سروصدای کوچه نمیزاره بخوابم.» بیخیاله کنار پنجره میشد. ولی بههر حال، قبل از انتخاب او نمیشد من نظرم را بگویم. در آن لحظه، دهانبسته، فقط دعا میکردم بچههای کوچه بیشتر از همیشه وحشی شوند. اما از بداقبالیِ من خفهخون گرفته بودند. کمی منتظر ایستادم. سربهزیر، با گوشههای بالشتم ور میرفتم که مثلا در حالِ درست کردن فرورفتگیهایش هستم. تا مبادا چشمهایم، دعایم را سر دهند.
کنار پنجره از هر زاویه مناسبِ فرار بود. جلوی در، یک فرورفتگی داشت که اگر اشتباهی کسی پایش را آنجا میگذاشت، انگار قولنجش میشکست و همه را خبردار میکرد که کسی در حالِ بیرون رفتن است. باید خیلی ماهرانه میرفتم که ریسک بالایی داشت. اما کنار پنجره بهترین گزینه بود که به محض ردشدن از پنجره، میرفتم روی تراس و از پلههای کناری فرار میکردم، بیآنکه مرضِ قولنج داشته باشد.
هر وقت شوهرخواهرم با دستش چرخی به شکمِ گندهاش میکشید، یعنی در حال فکر کردن بود. به نظرم داشت تصمیم میگرفت که کجا بخوابد. تا دستش در یک چرخش به نقطهی شروع برسد من چهار بار نفس عمیق کشیدم تا قلبم را که داشت از سینه درمیآمد، آرام کنم. سه نفر از اهالی منزل، در محلِ موردنظرشان مستقر شده بودند. چون معمولا جای خودشان را میدانستند و بدونِ چکوچونه، کسلکنندهترین روتینِ خانوادگیمان را اجرا میکردند؛ «خوابِ بعد از ناهار.»
✔️ ادامه دارد...
فاطمه قاسمی
۱ آبان ۰۳
@fatemeghasemi50