تنها میان خستگی ات دست و پا بزن
من باش! قید فلسفه کل و ما بزن
بر دار حق که پایه اش نقض حقیقت است
مردانه نام پاک خودت را صدا بزن
بر بند کوله بار خود و قصد راه کن
آن گه میان جنگل شب نعره ها بزن
خطی بکش به گرد خود دور گشته ات
خطی به روی عالم ماسوا بزن
بیگانه را به شهر نگاران پناه نیست
ای کاروان یک نفره صور رها بزن
صد بار سر به حال دل این و آن زدی
یک بار سر به این دل بی انتها بزن
ف ر ش ا د