گاهنامه فرهنگی-آموزشی فرهیزش/ شماره پانزدهم
#ویژه_روز_جهانی_معلم#ادبیات_داستانیقضاوت
✍️فرزانه ناظرانپوراوایل مهر بود و من در مدرسهای جدید برای اولین بار معاون شده بودم، سالها در منطقهای در جنوب شهر با کودکانی بحران زده و مظلوم که لباس یکدست مدرسه تنها پناهشان برای مخفی کردن نداشتنشان بود در کلاس اول تدریس کرده بودم و آنچنان به پسران کلاسم دلبسته بودم که ترک کردنش برایم فاجعه بود اما گاهی جریان زندگی خیلی با تو یار نیست!
روز اول که به مدرسهی جدید آمدم آقای مدیر با لبخندی حضورم را در منطقه یک به عنوان یک افتخار تبریک گفت و من مجبور شدم حس خودم را در لحظه افشا کنم.
مدیر مرد بلند بالایی بود با موهایی پر و فر، که مرا یاد عادل فردوسی پور میانداخت. لباسش واقعا مرتب و حتی میشود گفت شیک بود؛ پیراهنی صاف و آسمانی با یقهای تمیز و اتو کشیده و شلوار کتان سفید، که در فصل
تابستان در فرودگاه دیدنش طبیعیتر است تا مدرسه ...
مدرسه هم، چنان سرشار از رنگ و نور بود که چشمم را به اشک میانداخت، نه برای تیزی نور که برای درد مقایسهای که توی دلم چنگ می زد.
وقتی مدیر با دیدن ابلاغ من لبخند زد و گفت: پس بالاخره توانستید خودتان را بالا بکشید، مبارکتون باشه!
حس خوبی نداشتم ...
پس با دلخوری گفتم: قصد بالا کشیدن خودم را نداشتم ... درس دادن به آن کودکان شریف در پایین شهر برایم سالها برکت داشت و گمان نکنم درس دادن به بچه های ویتامینه که مادرشان لقمه توی کیفشان میگذارد تمام روزشان به بازی و گیم و گوشی میگذرد و خودشان شلوارشان را بالا نمیکشند لطفی داشته باشد ...
بدل فردوسی پور ازین حرف خوشش نیامد! سری تکان داد و گفت: البته این حرفها مال مدارس خاصه و اینجا به هر حال یک مدرسهی دولتیه ... و خب ... درخواست خودتون بوده دیگه!
من مستاصل نگاهی کردم و گفتم: بله محل کار خانمم اینجاست، مجبور به تغییر منطقه شدیم. مدیر سری تکان داد، دستش را دراز کرد و گفت: ما در پست معاونت منتظر شماییم.
معاونت در مدرسهای که بیشتر معلمها خانم هستند آسان نیست، بخصوص در بالای شهر، و برای من که سالها در محیطی تلخ و تنگ فقط تدریس کرده بودم.
خانم معلم های مدرسهی جدید خیلی جوان و شاد و خوش خلق بودند اما یک اشکال بزرگ داشتند، آنقدر بحران ندیده بودند که دیر رسیدن غذای گرم یک بچه می توانست آنها را دستپاچه کند.اوایل مهر بود و من در مدرسهای جدید برای اولین بار معاون شده بودم، سالها در منطقهای در جنوب شهر با کودکانی بحران زده و مظلوم که لباس یکدست مدرسه تنها پناهشان برای مخفی کردن نداشتنشان بود در کلاس اول تدریس کرده بودم و آنچنان به پسران کلاسم دلبسته بودم که ترک کردنش برایم فاجعه بود اما گاهی جریان زندگی خیلی با تو یار نیست!
روز اول که به مدرسهی جدید آمدم آقای مدیر با لبخندی حضورم را در منطقه یک به عنوان یک افتخار تبریک گفت و من مجبور شدم حس خودم را در لحظه افشا کنم.
مدیر مرد بلند بالایی بود با موهایی پر و فر، که مرا یاد عادل فردوسی پور میانداخت. لباسش واقعا مرتب و حتی میشود گفت شیک بود؛ پیراهنی صاف و آسمانی با یقهای تمیز و اتو کشیده و شلوار کتان سفید، که در فصل
تابستان در فرودگاه دیدنش طبیعیتر است تا مدرسه ...
مدرسه هم، چنان سرشار از رنگ و نور بود که چشمم را به اشک میانداخت، نه برای تیزی نور که برای درد مقایسهای که توی دلم چنگ می زد.
وقتی مدیر با دیدن ابلاغ من لبخند زد و گفت: پس بالاخره توانستید خودتان را بالا بکشید، مبارکتون باشه!
حس خوبی نداشتم ...
پس با دلخوری گفتم: قصد بالا کشیدن خودم را نداشتم ... درس دادن به آن کودکان شریف در پایین شهر برایم سالها برکت داشت و گمان نکنم درس دادن به بچه های ویتامینه که مادرشان لقمه توی کیفشان میگذارد تمام روزشان به بازی و گیم و گوشی میگذرد و خودشان شلوارشان را بالا نمیکشند لطفی داشته باشد ...
بدل فردوسی پور ازین حرف خوشش نیامد! سری تکان داد و گفت: البته این حرفها مال مدارس خاصه و اینجا به هر حال یک مدرسهی دولتیه ... و خب ... درخواست خودتون بوده دیگه!
من مستاصل نگاهی کردم و گفتم: بله محل کار خانمم اینجاست، مجبور به تغییر منطقه شدیم. مدیر سری تکان داد، دستش را دراز کرد و گفت: ما در پست معاونت منتظر شماییم.
معاونت در مدرسهای که بیشتر معلمها خانم هستند آسان نیست، بخصوص در بالای شهر، و برای من که سالها در محیطی تلخ و تنگ فقط تدریس کرده بودم.
خانم معلم های مدرسهی جدید خیلی جوان و شاد و خوش خلق بودند اما یک اشکال بزرگ داشتند، آنقدر بحران ندیده بودند که دیر رسیدن غذای گرم یک بچه می توانست آنها را دستپاچه کند.
ادامه داستان را در
اینجا بخوانید