View in Telegram
🍃 #سرگذشت_رعنا_18 #تاوان_سادگی قسمت هجدهم اپارتمانمون‌ طبقه سوم بود رفتم بالا و گوشم رو چسبوندم به در شاید صدایی بشنوم ولی سکوت کامل بود..رو پله چنددقیقه ای نشستم..بعد آروم چند ضربه به در زدم شاید مامانم بیدار باشه و بشنوه..طولی نکشید که مامانم در رو باز کرد.با دیدن من دستش رو گذاشت جلو دهنش که جیغ نزنه.اروم بهم اشاره کرد برم تو..کفشهام رو دراوردم بی سرصدا رفتم تو,دوستداشتم از خوشحالی جیغ بزنم..اون لحظه تازه قدر ارامش خونه‌ رو فهمیدم..واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه..بابام خواب بود با مامانم رفتیم تو اتاق همدیگر و بغل کردیم..اروم‌ گریه میکردیم.خیلی شرمنده ی مامانم بودم..خوب که نگاهش کردم دیدم چقدر شکسته شده..شاید از مرگ شیرین انقدر داغون نشده بود که‌ از گمشدن وبی خبریه من شده بود..بعداز اینکه یه دل سیر همدیگر و نگاه کردیم..مامانم گفت رعنا نباید میومدی اینجا..کاش چند وقتی خونه ی عموت میموندی..تا یه کم پدر و برادرهات آروم میشدن.گفتم خودت‌ اخلاق زن عمو رو میدونی از دیشب سوهان روح‌ و روانمه... مامانم گفت خیره سری تو و شیرین زندگیمون رو نابود کرد ..گفتم میدونم نادونی کردم و اشتباهاتم زیاده.ولی من خیلی سعی کردم به شیرین بفهمونم میلاد پسرخوبی نیست ولی باور نکرد..مامانم گفت بابات تو رو مقصر مرگ شیرین میدونه و میگه‌ تو باعث اشناییه این دوتا شدی‌..دوستیه تو بااون پسره باعث تمام این بدبختیها شد.داشتیم با مامانم اروم حرف میزدیم که صدای زنگ امد..یکی دستش رو گذاشته بوددرو زنگ و قصد برداشتن نداشت..مامانم که ترسیده بود گفت رعنا از اتاق بیرون نیا..رفت بیرون ،تا در رو بازکرد صدای برادرم به گوشم رسید.میگفت غلط کرده پاش رو تو این خونه گذاشته،شیرین رو که کشت..تااین پیر مرد بدبختم نکشه ول کن نیست دختره ی هرزه..تا حالا داداشم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم هرچی مامانم سعی میکرد ارومش کنه فایده نداشت،فهمیدم زن عموم بهش خبر داده.باسرصدای داداشم بابا هم بیدار شد و فهمید من برگشتم خونه و..ازترس داشتم میلرزیدم..یدفعه دراتاق باز شد داداشم اومد تو،گفت تو فلان فلان شده غلط کردی پاتو گذاشتی تو این خونه... شیرین رو با هرزه بازیت به کشتن دادی باعث سکته بابا شدی پروپرو برگشتی..خودت رو زدی به موش مردگی که از هیچی خبر نداری..درحالی که تمام آتیشها از گور تو بلند شده..ابرویه مارو جلوی فک وفامیل دوست اشنا بردی هرجا میریم باید حرف بشنویم..تا امدم عذرخواهی کنم بگم اشتباه کردم براشون توضیح بدم که به شیرین خیلی گفتم ولی گوش نداده..داداشم حمله کرد سمتم شروع کردن به زدنم..زیرمشت لگدش بودم مامانم بدبخت هرکاری میکرد زورش نمیرسید ازم دورش کنه..بابام داد میزد بکشش این مایع ننگ رو،بعداز کلی زدنم داداشم خودش خسته شد ولم کرد..تمام موهای سرم تو خونه ریخته بود،از دهنم خون میومد.دستم رو نمیتونستم حرکت بدم..دردش به حدی بودکه جیغ میزدم..مامان گریه میکرد میزد تو صورتش میگفت دستش رو شکوندی..بابام و داداشم عین خیالشون نبود.مامانم زنگ زد به خواهرم سیما که بیاد کمک و من رو ببرن دکتر... بابام نمیذاشت من رو ببرن دکتر،ولی سیما و مامانم به زور من رو بردن..دستم شکسته بود گچش گرفتن..سیما خیلی اصرار کردومن روببره خونه ی خودشون..ولی دوستنداشتم پای اون و شوهرش بخاطر میلاد به این ماجرا کشیده بشه ووبعدا سرکوفت بخوره..وقتی برگشتم خونه بابام باز شروع کرد دادو بیداد کردن و گفت تو خونه من دیگه جایی نداری..باید از اینجا بری..نمیدونستم باید چه خاکی توسرم کنم..بابام مریض احوال بود و اگر باز سکته میکرد حتما بلایی سرش میومد..و همه از چشم من میدیدن وهیچ وقت نمیتونستم خودم رو ببخشم..صدای جر و بحث بابام ومامانم رو میشنیدم.بابام میگفت بفرستش بره ده پیش خواهرم تو بلد نیستی دختر تربیت کنی چند وقت بسپارش دست اون تا آدمش کنه..عمه افاقم تو یکی از روستاهای همدان زندگی میکرد..و شوهرش رو تو جوانی از دست داده بود.پ.دوتا دخترو یه پسر داشت که ازدواج کرده بودن تهران زندگی میکردن و خودش به تنهایی زندگی میکرد.. #ادامه‌_دارد... الله را فراموش نکنید @Faghadkhada9
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily