#سرگذشت_رعنا_17
#تاوان_سادگی
قسمت هفدهم
موقعی که رسیدم پاسگاه تهران، داداشم به همراه عموم امدن دنبالم و با دادن مدارک شناسایی من روتحویل گرفتن..عموم بغلم کرد گفت پدر همه رو داوردی رعنا این چه کاری بود کردی..چرا به فکر خانواده ات نیستی..میدونی این چند روزه به برادرهات و پدر مادرت چی گذشته..شرمنده بودم وحرفی برای گفتن نداشتم..برادربزرگم حتی نگاهم نکرد و اصلا باهام حرف نزد.وقتی رسیدیم همدان داداشم درخونه ی عموم نگه داشت وعموم گفت پیاده شو رعنا!
باتعجب نگاهشون کردم گفت چرا خونه شما عمو؟من میخوام برم خونه خودمون داداشم گفت گمشو پایین تواون خونه دیگه جایی برای تو نیست..تا امدم بگم داداش چرا؟گفت تا بالگد ننداختمت پایین خودت برو پایین..دلم برای مامان وبابام تنگ شده بود دوستداشتم ببینمشون.عموم گفت رعنا فعلا بیا خونه ما درست میشه.بغض راه گلوم روبسته بود.داشتم خفه میشدم. بعداز این همه سختی کشیدن و بدبختی چرا نمیتونستم برم خونه ی خودمون..حالم خیلی بدبود.به اجبار رفتم خونه عموم،زن عموم برعکس عموم اصلا مهربون نبود و استقبال خوبی ازم نکرد..
بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود
بهانه ی خوبی دستش امده بود برای سرکوفت زدن..اون شب عموم تا شام خورد خوابید..من با دختر عموم زری تواتاق داشتیم حرف میزدیم..و اتفاقات این چندروز رو براش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه در رو باز کرد گفت:چی بهش میگی،زری پاشو برو بیرون،میخواد توام از راه به در کنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهایی سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روبا خودش برد.بغضی که ازغروب تو گلوم مونده بود بااین حرکت زن عموم ترکید شروع کردم گریه کردن..بخاطر چند روز شب بیخوابی و خورد و خوراک بد و فشارهای عصبی حال جسمیم خیلی بد بود و تمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف از پدرومادرم میشنیدم بهتر بود تا زن عموم. هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودتر هوا روشن بشه و برم..نزدیک ۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق رو باز کرد...
تاق تاریک بود نمیتونستم تشخیص بدم کیه..بعد از چند ثانیه زری گفت رعنا بیداری..گفتم اره،،امد تو در اتاق رو بست و با چراغ قوه ی گوشیش یه کم نور انداخت تو اتاق..گفتم چرا نخوابیدی..گفت رعنا من از رفتار مامانم شرمنده ام،،ولی اونم دست خودش نیست..این چند وقته پشت سر تو و شیرین خدابیامرز خیلی حرف زدن..مامانم بهت بدبین شده،گفتم کی حرف زده چی گفتن..زری گفت بعد از گم شدنت داداشات همه جا رو گشتن و فهمیدن تو برای چی رفتی تهران،،باتعجب گفتم چی میگی..من رفتم کتاب بخرم..زری گفت دوستت زهره وقتی متوجه میشه گم شدی وخانواده ات میرن سراغش ماجرای دوست پسرت رو لو میده،و میگه تو برای دیدن دوست پسرت رفتی تهران نه کتاب خریدن..وای خدا زری چی میگفت..یعنی بابام وداداشام قضیه شیرین روهم فهمیده بودن..از زری راجع به شیرین پرسیدم گفت راجب مرگ اون چی میدونی..گفت همه میگن مرگ شیرینم مشکوکه ولی شما الکی میگید مریض بود....
میدونستم خانواده ام هرچی هم فهمیدن برای حفظ ابروشون هم شده به کسی چیزی نمیگن..تازه فهمیدم داداشم چرا باهام حرف نمیزد نگاهم نمیکرد..عموم مغازه دار بود صبح زود از خونه زد بیرون،بعداز رفتن عموم لباسهام رو پوشیدم که به برم خونمون..زن عمو تو اشپزخونه داشت صبحانه میخورد..تامن رو دید لباس پوشیدم گفت...صبح به این زودی کجا،بهش سلام کردم گفتم میخوام برم خونمون،زن عموم خندیدگفت فکر کردی بابات فرش قرمز برات پهن کرده الان میگه بفرما..دیگه حوصله تیکه های زن عموم و نداشتم..گفتم..هرجا باشم،،بهتر از اینجا
و تیکه های شماست..منتظر جوابش نموندم زدم بیرون..پولی نداشتم که سوار ماشین بشم..باید تا خونه رو پیاده میرفتم راه نزدیکی نبود.بعداز یک ساعت پیاده روی رسیدم خونمون..جرات زنگ زدن نداشتم،از برخورد بابام ومامانم میترسیدم..ده دقیقه ای جلوی اپارتمان نشستم که یکی ازهمسایه ها امد بیرون..بادیدن من ذوق زده شد..گفت رعنا خانم خودتونید..سلام کردم گفتم بله،گفت خدارو شکر سالم هستید و حالتون خوبه..ازش تشکر کردم رفتم
#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9