#دوقسمت صدوچهل دو وصدوچهل وسه
📜گلبهار
کمی که سمته کوه بالا رفت عمارته بزرگ و خوش نمایی از دور نمایان شد گاریچی روبه پدرم کرد و گفت اینجا خونه ی شماست از این به بعد باید یه اسبی ،گاری ای چیزی ردیف کنی برای تهیه ی مایحتاج زندگی چون اینجا یکم بد مسیر و کم عبوره بابا نگاهی به عمارت کرد و گفت خدا بزرگه ،،بالاخره رسیدیم به عمارت، در بزرگ و بلند آهنیه عمارت رو گاریچی به کمکه بابا باز کرد و گاری ها رو بردن داخل عمارت ،دیوارهای بلند که با سیم خاردار بالاش بسته شده بود ،حیاط فوق العاده بزرگ و قشنگ وخونه ای بیشتر از ده تا اتاق و اندرونی داشت وسایله مامان رو سریع از گاری ها خالی کردن و بعد از کمی توضیح خونه رو تحویل بابا دادن و رفتن حالا ما مونده بودیم با اون خونه ی بزرگ و در اندر دشت با وسایلی که پیشه وسایله چیده شده تو اون عمارت مثل آشغال به نظر میومد خواهر و برادرم که باور نداشتن این خونه دیگه محله زندگیه ماست تو سالن و اتاق ها میدویدن و سر و صدا میکردن ،برای مامان و بابایی که در خونشون چند تیکه چوب بود وهمه رو هم میزاشتن و به راحنی به حیاط و خونه ی همسایه ها راه دا شتن اونجا با اون دیوار های بلند و دور از آدم ها مثل قفس بود ،بابا نگاهی تو حیاط کرد و رو به مادرم که انگار غمباد گرفته بود گفت ببین زن اینجا میتونی همه چیز بکاری دیگه مشکل جا نداری ،هندونه ،گوجه خیار ،سیر باقلا هر چی دلت میخواست بکاری و تو اون خونه جا نداشتی مامان بغض کرده گفت هیچ کس نیست آدم دو کلمه باهاش حرف بزنه بابا که خودش هم نیاز به همزبون داشت گفت حالا اولشه زن ،درستش میکنیم
ما که ارباب زاده نیستیم که در رو به روی مردم ببندیم ما از همین مردمیم باهاشون دوست میشیم ،فردا من میرم ده ،یه اسب و یه گاری میخرم هر وقت دلت خواست میبرمت پایین ،گفتم بابا عمه و ننه هم بیار اینجا پیشه ما بمونن بابا گفت آره فکر خوبیه از تنهایی در میان مامان بلند شد و وسایلی که از اون خونه آورده بودیم رو آورد داخله خونه و شروع به مرتب کردن و چیدنشون کرد رختخواب ها رو فرش و گلیم ها و ...البته عمارت سرتا سر فرشهای گرون قیمت پهن بود و رختخواب و تخت خوابهای شیک تو اتاق ها بود و چیزی کم نبود اما مامان وسایل خودش رو مرتب و منظم چید وگفت من از دلم نمیگیره این وسایل رو استفاده کنم همین مال خودمون رو استفاده ميکنيم خیالم راحت تره اینجوری ،منم کمک مامان وسایل جمع و جور کردم و درحال چیدنه وسایل فکرم درگیر بود مامان میتونست کلی سیفی جات و سبزی و…بکاره اما تا برداشتش کلی زمان میبرد همین جور مشغول کار بودم و فکر میکردم که چه کنم ما فقیر بودیم اسب و گاو و گوسفند نداشتیم حتی مثل همسایه های دیگه یه گاری خالی نداشتیم که اگر باری چیزی بود خودمون بکشیمش ،حالا بابا مجبور بود این همه راهه طولانی رو تا روستا پیاده بره دلم نمیخواست اذیت بشه اون شب مامان کمی نون پخت و با گوجه شام خوردیم فردای اون روز به بابا گفتم که طلاهای منو با خودش ببره شهر و بفروشه و حتما یه اسب و گاری باهاش بخره که وقتی برای خرید یا سر زدن به زمین و روستا مجبور میشدیم بریم پایین به زحمت نیفتیم بابا قبول نمیکرد بهش گفتم بابا جان این طلاها پس اندازه منه و الان وقته استفاده ی ازشه ،همه ی طلاها رو بفروش و هر چی که فکر میکنی واسه زندگیه اینجا لازمه بخر ،ما قراره باهم شاد و بی دغدغه زندگی کنیم بابا طلاها رو ازم گرفت و صبح زود رفت سمته روستا ، باز اگه خودشو به روستای خودمون میرسوند میتونست کسی رو پیدا کنه که تا شهر باهاش بره بابا نگران بود چون اون عمارت بزرگ بود و ما دو تا زن و دوتا بچه تنها بودیم که تو اون عمارته در ان دشت و ناشناس نمیتونست تنهامون بزاره اما هر جور بود با کلی سفارش از خونه رفت باتوجه به مسافته راه و پیاده بودنه بابا مطمینن تا ظهر طول میکشید که برسه به روستا حالا شهر هم میخواست بره و …ما مطمئنا شب باید تو اون عمارت تنها میموندیم ،راستش برامون کمی خوف برانگیز بود اما منو مامان به روی خودمون نمیاوردیم که مبادا بچه ها بترسن ،مامان دور و بر حیاط میچرخید و تر و تمیز میکردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9