📝#نویسنده_بانو_اسیه
#دختر_خدمتکار
#پارت_صد_وهفتاد_ونو
مادر: اسیه بیداری
_ها مادر جان چی ماین
مادر: وخی نماز خو بخون
برفتم وضو گرفتم نماز صبح بخوندم
دگه رو جا خو نرفتم بعضی از وسایلا بود اونا هم مادر ببردن که بفروشن
کم کم اماده گی گرفتیم ساعت ۱۰ بود که حاسنات زنگ زد که پشت
درم بیا در وا کو
از دیدن حاسنات خیلی خوشحال شدم
باهم احوال پرسی کردیم
امادیم به خونه
حاسنات : اسیه بیا گوشی تو زنگه
وقتی شماره دیدم مادر آیمان بود اوکی کردم
_بلی
😐
صدف خانم: تا یک ساعت دگه پاسپورت ها شما خدی بلیط ها شما میفرستم باید برن
_باشه
صدف خانم: شما اماده گی ها خو بگیرن بلیط ها شما به ساعت ۷ هست
😐
_مه بخاطر خوشی آیمان هرکاری میکنم حتی عشق خو قربونی میکنم تا او خوشبخت بشه مطمعین باشن دگه چی وقت مر نی شما نی اقا آیمان نمیبینه
صدف خانم: خدا کنه همو چیزی که میگی باشه
و گوشی قط کردم
حاسنات: کی بود
_مادر آیمان
😐
حاسنات: چرا بتو زنگ زده
همه چی گفتم که باعث ای درد و رنج مه مادر آیمانه حتی دلیل ای جدایی
حاسنات: از اول هم میفامیدم حتمن کسی تره مجبور کده
_خیره
😅😅
بیا باهم خوش باشیم یک امروزی اینجی هستم
حاسنات: دگه مره مزه نیس ده پوهنتون
😐😑پوهنتون ایلا کده میره
_نی اونجی ادامه میدم اگه خدا خواسته باشه
حاسنات: تو میتانی مه سریت باور دارم
یک دل مه میگفت که از نامزادی آیمان به حاسنات بگم باز پشیمون شدم
حاسنات: اسیه کاش تو با آیمان عروسی میکردی
😅🥹
_ههه
🥹😅😅دگه خلاص شد دگه دیر شده
حاسنات: اسیه آیمان
😢😢نامزاد شده
_خبر دارم
😅😢😓😓😥
حاسنات: کی بریت گفت
_خوهرم گفت خو بیا از خود گپ بزنیم
حاسنات: به ستاره گفتی که میری
_نی نخاستم به ای روز خوشی اور نارحت کنم چیزی نمیگم بری او ت هم نگو
حاسنات: سیس جانم راستی بیا بیگیر
_ای چیه
حاسنات: بیگیر خوو
ازدست حاسنات یک جعبه بود گرفتم داخلی دوتا دست بند دست بود
اینا از کینه
حاسنات: یکیشه بتو گرفتم یکشه به خودم هر کدامشه میخوای بیگیر به خودت
یکی نقره ای بود یکی سیاه
_ای سیاه مه ور میدارم
حاسنات: باشه
یک ساعت حاسنات خونه ما بود پاسپورت ها هم اوردن
خداحافظی با حاسنات خیلی سخت بود
😭😭😭
سحرهرکار میکرد نمیتونت مه از بغل حاسنات جدا کنه
سحر:یله کنن خدا نکرده کسی خو نمورده
ولی مه
😭😭😭😭نماستم جدا بشم
به هزار بار حداحافظی کردم و حاسنات با چهره پریشون پر از اشک از خونه بدر شد
😭😭دگه هیچی حال مه خوب کرده نمیتونه از بس که ای چند روز گریه کردم
زیر چشما مه کبود شده بود
بازم گفتم بی معرفتی نکنم به شماره ستاره زنگ زدم
جواب نداد
حتمن خیلی سری شلوغه که جواب مه نمیده
😭😭
مادر : ساعت پنج شده وخزن که بریم
😔😔😢
الیاس هم اماده بود مادر دختری شروع کردیم به گریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
خونه ما ماتم سرا شده بود انگار مه مردم و جنازه مه ازی خونه بیرون میکنن
😭😭