سرگذشت مریم
#قسمت_هجدهم
خاله بود که پاش روی شکمم گذاشت وعصبی داد زد:به چه جرعتی با همسایه حرف میزنی؟ خونه منو بازار شام کردی؟؟؟.... ادای منو درآورد:هر وقت خواستین میتونید بیاید آب ببرید... با پا محکم به پهلوم زد: مگه از خونه پدرت آوردی کلی پول دادم دستمزد کارگر.....
شکم وپهلوم درد میکرد واشکام پشت سر هم میریخت.مگه چیکار کرده بودم آب دادن به همسایه مگه گناهه؟ننه م همیشه میگفت آب مهریه مادرم فاطمه زهراست ومبادا دریغ کنیم از کسی اما چرا خاله با اینکارم کفری شده بود....
عوض از اتاق بیرون زد با دیدن من زیر پای مادرش ،دست به کمر شد:باز چیکار کرده؟؟؟ خاله موهای جلوشو محکم با دست چنگ زد:داره خونه زندگیمو حراج میکنه،دختره دو روزه اومده
زندگی پنجاه سالمو میخواد بده به باد.... عوض کنار دیوار سر خورد روی زمین نشست:گفتم یه دختر عاقل بگیر گوش نکردی حالا تربیتش باخودت من که دیگه نمیکشم.... از سطل آبی به صورتش زد ورفت بیرون.... خاله غرغر میکرد توی حیاط دور خودش میچرخید...
احساس کردم شلوارم خیس شد ...پهلوم درد میکرد اما ترسم از خیس کردن خودم بیشتر بود واگه خاله متوجه میشد آبرو نمیذاشت جلوی در وهمسایه برای من.... با جون کندن خودمو رسوندم به اتاق تا چشمم خورد به حجم زیادی خون...
چشمامو بستم نفس راحتی کشیدم،یه تیکه پارچه درآوردم اما هرچقدر به پهلو وپاهام نگاه کردم جایی زخم نبود که بخوام ببندم.... خودمو تمیز کردم شلوار دیگه ای پوشیدم اما همون هم به دقیقه نکشید که خیس شد....
میترسیدم به خاله بگم،هرگز نشنیده بودم کسی اینجور خونریزی داشته باشه،خون فقط از زخم بود وبارها خودمو زخمی کرده بودم اما اینبار فرق داشت وجای خونریزی زیر شکم بود روی حرف زدن با کسی نداشتم.
بدنم سست شده بود عرق سردی نشسته بود به کمرم وپاهام یاری نمیکرد بیرون برم.کاش ننه پیشم بود همیشه برای همه دردها دارو داشت ودستش هم شفا بود.... زیر لحاف رفتم وناخواسته خوابم برد....
با صدای داد وبیداد از خواب پریدم با دو بیرون رفتم که خاله با دیدنم لنگه دمپاییشو سمتم پرت کرد وشروع کرد فوش دادن پدر ومادرم.... اون فوش میداد ومن گیج داد وبیدادش.... سرمو انداختم پایین از خجالت که چشمم خورد به لباسم که از شلوارم پایین افتاده بود ویه مقداریش بیرون بود...
فوری به اتاق برگشتم که دیدم خاله دنبالم اومد.میدونستم تا دق ودلیشو سر من خالی نکنه ولکن نیست اما مجالی بهش ندادم در رو از داخل بستم .... از پشت در فوش میداد میکوبید به در،من هم از این ور نگران این بودم که مبادا متوجه بشه بیمارم وسرکوفتهاش بیشتر بشه..
در طویله رو باز گذاشت گله راه بلد بود وعمو سمت اتاقم اومد:چی شده زن؟باز برای چی افتادی به جون این بچه؟؟.... خاله حق به جانب گفت:همین تو پشتشو میگیری که توی روی من نگاه میکنه،والله من هم عروس بودم.... عمو زیر لب چیزی گفت وصدای من زد...
.بیرون که زدم عمو اخم کرد:این که رنگ به رو نداره چطور بلند شه کارهای تو رو بکنه خودت سر کوچه بشینی به پاییدن زن ودخترای مردم،زن بس میکنی یا بفرستم ور دل برادرهات،تو که زندگی رو برای من سیاه کردی چی از جون این بچه میخوای؟اگه یه بار دیگه بپیچی
به دست وپاش یا پسرتو بندازی به جونش از این خونه پرتت میکنم بیرون،تحمل هم حدی داری ولله.... خاله ترسید از خشم عمو ،بیصدا راهشو گرفت ورفت...
.جلو رفتم :شرمنده اما تقصیر من بود نمیدونم چطور خوابم برد تا این موقع،غروبه هنوز هیچی بار نذاشتم برای شب...
عمو خندید:شیربرنج میتونی درست کنی؟مادرم اونوقت ها مرتب شیر برنجش به راه بود زودهم درست میشه.... خوشحال بودم که با یه شیر برنج میتونم خوشحالش کنم با شادی گفتم:میتونم.
دستمو گرفت:پس تا تو برنج رو بپزی من هم شیر میدوشم که کمکت کرده باشم.... برنج رو با کمی آب روی آتیش گذاشتم اما تا رفتم ببینم عوض چرا داره صدام میزنه،صدای عمو بلند شد....
با عوض سمت مطبخ رفتیم که عمو سطل شیر رو گذاشت زمین رو به عوض گفت:من میدونستم اون روز ها این دختر نبود که خورشت رو خورد بلکه مادرت بود اما عقب کشیدم با خودم گفتم دخالت کنم میونشون بدتر میشه،دختر بیچاره تا چند روز نمیتونست درست راه بره اما کلامی نزد ولی حالا ببین مادرتو نمک دستشه بریزه توی دیگ،اون هم این همه نمک که بیشتر از خود برنجه....
هر روز همین کارشه،تو که زبونشو میفهمی بهش بگو اگه دلت با این دختر نیست تا پس بفرستیمش والله سنگین تره تا اینکه با پای خودش فرار کنه.... عمو عصبی بیرون زد.... عوض یه نگاه به من یه نگاه به مادرش انداخت که خاله شروع کرد زدن خودش واز خونه بیرون رفت....نمیفهمیدم چرا اینکارهارو میکنه....شیر برنج درست کردم وکشیدم جلوی عوض وعمو گذاشتم سروکله خاله هم پیدا شد سرسنگین رفتار میکرد عین طلبکارها...
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9