#رمان_پدر
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت چهل و ششم
پدرم با جدیتی که همیشه در چهرهاش موج میزد رو به مادرم کرد و گفت دخترم درست میگوید او وقتی تا حالا این پسر را ندیده و حتی با او حرف نزده چطور میتواند تصمیم به این بزرگی بگیرد؟ در اسلام هم گفته شده که دختر و پسر باید یکدیگر را بشناسند پس ما کی هستیم که این حق را از دخترمان بگیریم؟ سپس نگاهش را به من انداخت، چشمانش آرام اما مطمئن بود با لحنی مهربان ادامه داد درست است دخترم مادرت با مادر پسر صحبت میکند یک روز پسر هم با خانوادهاش به اینجا میآیند تا شما یکدیگر را ببینید و حرف بزنید هنوز لبخند کوچکی روی لبانم ننشسته بود که شازیه با حسرتی عمیق در نگاهش آهی کشید و گفت پدر جان شما چقدر خوب هستید کاش همه پدرها مثل شما درک داشتند پدرم لبخندی زد لبخندی که در آن محبت و غرور پدری آشکار بود اما شازیه با چشمانی که آرام آرام پر از اشک میشد به من نگاه کرد و با صدایی که گویی از دلش برمیآمد ادامه داد قدر این پدر و مادر را بدان هر کس مثل تو خوشقسمت نیست اشکهایش دیگر امانش نداد بی صدا از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت رفتنش مثل بادی سرد غمی را در دل همه نشاند نگاه پدرم که همیشه محکم و استوار بود با رفتن او رنگ غم گرفت آهی کشید سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد بهادر… چه ظلمی در حق این دختر کردی صدای پدرم لرزهای به دلم انداخت این جمله سنگین بود مثل باری که این چند سال روی شانه های شازیه مانده بود به او نگاه کردم مردی که همیشه ستون این خانه بود اما حالا نگاهش پر از اندوهی بود که شاید حتی خودش نمیدانست چگونه آن را از بین ببرد.
#سه_روز بعد:
آن روز هوای خانه رنگ دیگری داشت، گویی هر گوشهاش منتظر چیزی بود قرار بود آنروز فریدون با خانوادهاش به خانه ما بیایند. از سپیده دم شازیه و مادرم دست به کار شده بودند صدای جاروب در خانه طنین داشت و عطر خوشی که از صابون و گلاب به مشام میرسید تمام فضای خانه را پر کرده بود. هر گوشهی خانه میدرخشید گویی آفتاب درون دیوارها پنهان شده بود بعد از تمیزکاری شازیه و مادرم مشغول آماده کردن شیرینی شدند. عطر دلپذیر هل و زعفران از آشپزخانه میآمد و من که طاقت دور ماندن از این شور و هیاهو را نداشتم خودم را به آنها رساندم نگاهی به شازیه انداختم و گفتم: بگذار من هم کمک کنم اما شازیه که همیشه مهربانی اش در چشمانش موج میزد با لبخند گفت: نه خواهر جان تو به این کارها کاری نداشته باش برو حمام کن و آن لباس نو که دیروز مادر جان برایت خریده به تن کن امروز تو باید زیباترین باشی....
#ادامه_داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9