#سرگذشت_رعنا_13
#تاوان_سادگی
قسمت سیزدهم
نزدیک ساعت۲ رسیدیم تهران،به بهروز گفتم کجا باید میلاد رو ببینیم..گفت تو جای برای موندن داری..با سر گفتم نه،گفت پس بریم خونه ی ما تا من برای غروب با میلاد هماهنگ کنم.از اونجایی که تجربه بدی داشتم گفتم نه من خونه نمیام نزدیک یه پارک من رو پیاده کن تا غروب با میلاد هماهنگ کن من اگر بشه شب بلیط بگیرم برگردم..بهروز هرچقدر اصرار کرد بی فایده بود..من رو پارک ملت پیاده کرد و گفت بهت زنگ میزنم..خیلی گرسنه بودم یه کیک و شیر خریدم خوردم بعد به مامانم زنگ زدم تا صدام روشنید گفت ذلیل شده معلوم هست ازصبح کدوم گوری رفتی.. گفتم مامانم برای خرید چندتا کتاب که واجبه بادوستم امدیم تهران..میدونستم اگربهت بگم بهم اجازه نمیدادی..نگران من نباش تا فرداخونه ام..با این حرفم مامانم داد زد بااجازه کی رفتی..مگه صاحاب نداری ذلیل مرده..میدونی اگر بابات یا برادرهات بفهمن چه بلایی سرت میارن..داغ شیرین هنوز برامون تازه است وشروع کرد به گریه کردن ناله ونفرین..گفتم تو بگو من رفتم خونه سیما من اخر شب برمیگردم صبح خونه ام و با هر بدبختی بود راضیش کردم..
دوساعتی توپارک بودم که گوشیم زنگ خورد و بهروز گفت با میلاد داریم میاییم ،خودم رو برای زدن خیلی حرفها اماده کردم،بعد از یک ساعت بهروز و میلاد وارد پارک شدن..وقتی دیدمش برعکس همیشه سرحال نبود..به خودش نرسیده بود.ریشهاش بلند بود و موهاش شونه نشده..تا دیدمش تمام خاطرات شیرین امد جلوی چشمم حمله کردم سمتش زدم تو صورتش فحش میدام بهش میگفتم قاتل،،برخلاف تصورم هیچ مقاومتی نمیکرد..حتی دستهام رو نمیگرفت که مانع زدنش بشم وبهروز سعی میکرد جلوم رو بگیره..چند نفری دوربرمون جمع شده بودن..بهروز به زور من رو برد بیرون از پارک و میلاد هم با فاصله پشت سرمون میومد..نزدیک ماشین بهروز که شدیم به میلاد گفتم باید ادرس اون ماما رو بهم بدی وخودتم بیای کلانتری اعتراف کنی تو باحقه بازی خواهر من رو گول زدی..میلاد گفت فکر کردی از وقتی شیرین مرده اب خوش ازگلوم پایین رفته فکر میکنی خیلی زندگیه خوبی دارم..یه شب نیست با کابوس ازخواب بیدار نشم میدونم اشتباه کردم ولی ...بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه.گفتم توعه اشغال گولش زدی،الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت...
درحالی که ابروی خواهر من جلوی خانواده ام رفته..همه فکر میکنن خودش مقصر بوده که این بلا سرش امده..شیرین توعه پست و نامرد رو باور کرده بود و با تمام وجودش برای اینده ی کنار تو برنامه ریزی کرده بود،ولی تو بعد از گندی که زدی فقط دنبال رفع و رجوعش بودی که شیرین رو ازسرت بازکنی..میلاد گفت بقران خود شیرین صبح به من زنگ زدو گفت از طریق یکی از دوستاش یکی رو پیداکرده که توخونه کار سقط انجام میده..و تو باید من رو ببری پیشش..هرکاری کردم راضیش کنم بذاره ختم پدربزرگت تموم بشه بعد بریم و یا به تو بگه قبول نکرد..میگفت الان بهترین فرصته،من اصلا اون ماما رو نمیشناختم،بعدش تو چقدر ساده ای فکر کردی الان بری سراغ اون ماما همه چی رو اعتراف میکنه،مدرکی نداری که متهمش کنی تاحدودی حرفهای میلاد درست بود و شاید هیچ کاری از دست من برنمیومد و شیرین بارضایت خودش رفته بود..به میلاد گفتم فکر میکردم اگر ببینمت زنگ میزنم پلیس و میگم بیان ببرنت ولی الان میبینم با مردن شیرین تو هم مردی..حتی ارزش شکایتم نداری....
من میخواستم دنبالت تا ترکیه ام بیام تا حالت رو بگیرم ولی الان میبینم بدبخت تر از اون چیزی هستی که فکرش رومیکردم وهمین عذاب وجدان برات بسه..امیدوارم تو زندگیت هیچ وقت رنگ ارامش رونبینی..میلاد سرش پایین بود بی صدا اشک میریخت..بهروز بهش گفت کاش مثل من پولش رو بالا میکشیدی ولی تویه خانواده رو داغدار کردی..نمیدونم بقیه عمرت رومیخوای چه جوری زندگی کنی..دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم شاید اگر میلاد رو با اون سر وضع نمیدیدمش،اروم نمیشدم..ولی سروضع ظاهریه میلاد نشون میداد شرایط روحیه خوبی نداره..به بهروز گفتم اگر میشه من رو بذار ترمینال میخوام برگردم همدان..بدون خداحافظی از میلاد سوار شدیم..توراه بهروز گفت اوضاع زندگیش خیلی داغون شده و افسردگی گرفته وخونه مجردیه یکی از دوستاش زندگی میکنه..دوستش میگفت اکثر شبها با آرام بخش میخوابه..هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.بهروز من رو برد ترمینال جنوب تهران و هرچی اصرار کرد بیاد برام بلیط بگیره قبول نکردم و گفتم خودم میرم....
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9