سرگذشت مریم
#قسمت_شانزدهم
عمو که رفت عوض پا تند کرد سمتم بهم رسید بافت موهامو گرفت:خودشیرینیت پیش آقام دووم نمیاره فقط یه بار دیگه ببینم همچین کاری کنی بدتر از اینها میشه روزگارت...
من حرفی نزده بودم به عمو وخودش از حالم وشناخت زن وپسرش متوجه شده بود که چی شده اما اونقدر درد توی تنم پیچیده بود که جونی برای دفاع وحرف زدن نداشتم.... عوض پشت بهم خوابید....
با داروهای که عمو کوبیده بود خمیر درست کردم گذاشتم جاهایی که درد زیاد بود....روز سوم بود وخانواده ام حتما تا شب میومدن،خدا خدا میکردم امروز کار پیش بیاد ونتونن راهی اینجا بشن اما خدا به حرفم گوش نداد وعصر با صدای یاالله وخنده های عمو متوجه شدم خانواده ام اومدن....
عوض هنوزم گرم خواب بود تند تند تن وبدنمو از دارو تمیز کردم ولباس پوشیدم با عطری که سالها قبل ننه از مشهد واسم آورده بود خودمو خوشبو کردم..
یه قطره میزدی برای کل بدن بس بود وتا یه هفته بوی خوب میدادی.... با دست شونه عوض رو تکون دادم:بلند شو خانواده ام اومدن دارن میان اتاق ما.... تا عوض خواست بلند شه در اتاق باز شد وخاله همونطور که میومد داخل تعارف میکرد به بقیه...
مادرم با دیدنم بغلم گرفت سرتاپامو بوسید توی بغلش درد داشتم اما لبخند میزدم که متوجه نشن.... مادرم بودخاله ها همراه شوهراشون.... چپ و راست نگاه کردم که خاله کوچیکه گفت:دنبال کس دیگه ای نگرد ننه ت مونده پیش بابات وفقط احمد رو آوردیم که شیر خوارس...
چقدر دلم تنگشون بود وخدارو شکر کردم خدا به حرفم گوش نداد وتونستم الان کنارشون باشم.... به مطبخ رفتم چایی دم کردم واستکانهای کمرباریک که ننه برام فرستاده بود آب کشیدم وچیدم توی سینی....
از نخودکشمشی که اوناهم ننه داده بود ریختم توی کاسه ونبات گذاشتم.... خاله مجلس رو گرم کرده بود خدارو شکر حرفی از دعوای ظهر به زبون نیاورد.... مادرم زیاد نموند ونیم ساعت هم نشد که گفت:ننه ت دست تنهاست وباید زودتر برگردیم اما قول دادم تو رو هم باخودم ببرم ...
.خاله فوری گفت:نمیشه که عروس با مادرش برگرده اونوقت پچ پچ بلند میشه حتما خبریه.... شوهر خاله م لبخند زد:دیگه دور وزمونه ش گذشته حالا دخترا ازدواج میکنن صبح زودبرمیگردن ونمیتونن از خونه پدریشون دل بکنن.... هر حرفی خاله میزد یکی دیگه جواب میداد وبالاخره راهی خونه پدرم شدم....
قدم که به خونمون گذاشتم دلم گرفت وقطرهای اشکم پشت سر هم میریخت،یه روزی فکرم جارو زدن این حیاط بود وتند تند غذا بار گذاشتن،فرار میکردم که به بازیم برسم اما حالا کو اون مریم؟کو صدای شیطنت وبدو بدو های مادرم که گیرم بندازه برای یه دست کتک مفصل.... ننه با شنیدن سروصدای ما از اتاق بابا بیرون اومد با دیدنم دستاشو به روم باز کرد:خوش اومدی مریم گلی،بیا که پدرت از صبح یه بند میگه مریم گلی و مریم گلی....
اشکام بیشتر شد وقتی دستای ننه دور کمرم پیچید...آرامش خاصی داشت همیشه و زن محکمی بود آرزو داشتم چون ننه باشم اما نشدم...
ننه با گوشه چهارقدش اشکامو پاک کرد:گریه نداره مادر،راه نزدیکه مرتب بیا سربزن،این اشکها جلوی بابات نریزه که دیگه نمیزاره بری.... بابا دراز کشیده بود بلند گفت:ننه مریم رو بیار پیشم....
تا ننه خواست جواب بده با خنده سرمو لای در بردم :این آقا دلش برای من تنگ شده؟؟؟.... بابا خندید:کم زبون بریز دختر ،بیا پیشم بیا بابا.... کنارش که رسیدم سرمو روی سینه ش گذاشت:حالت خوبه؟کسی که اذیتت
نکرده؟رفتارشون خوب بوده تا حالا؟؟... مادرم چادرشو روی دستش انداخت:همه خوب بودن،خانم اتاق خودش خواب بود که ما رفتیم مشخصه اونجا دست به سیاه و سفید نمیزنه وهمه کارها دست مادرشوهرشه که اونم چقدر خاطر مریم رو میخواد وخوش برخورد، نبودی که ببینی چقدر اصرار داشت برای شام بمونیم .... ننه فقط به مادرم نگاه میکرد.... بابام خندید:دختر من هر جایی باشه روشنایی با خودش داره خوب میدونه کاراشو باید خودش انجام بده....
دوست نداشتم از خاله وعوض بگم وبالبخند گفتم:عمو مرد خیلی خوبیه،منو حتی بیشتر از عوض دوست داره.... ننه دستمو گرفت:از همون بار اول که دیدمش معلوم بود پدر داره ،تو هم احترامش کن مبادا دلش برنجه.... تا شب دور هم گفتیم و خندیدیم که عوض اومد دنبالم.
ننه کلی خوراکی برام پیچید وگفت:زندگیتو دستت بگیر و مراقب خودت باش،خوشبختی رو خودت باید به دست بیاری توی مشتت بگیری که خودش نمیاد.... تا دم در باهامون اومد وراهیمون کرد....دلم نمیخواست از خونه پدریم دلبکنم اما باید بزرگ میشدم باید زن زندگی وخودم میساختم آیندمو...
وقتی رسیدیم عمو وخاله خواب بودن وعوض هم راحت خوابید.... تعجبم از خواب این مرد بود که تمومی نداشت که نداشت.... کنارش دراز کشیدم،با دیدن خانواده ام دردهامم یادم رفته بود و دیگه نیازی به دارو نداشتم....
#ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9