📝#نویسنده_بانو_اسیه #دختر‌_خدمتکار #پارت_صد_وشصت صبح وقت بیدار شدم خیلی میترسم اگه دیگه بلای به سر اسیه بیایه چون اسیه وقت تر از ما میره وقت ماشینو روشن کردم و پشت درد منتظرش شدم در باز کرد نخواستم اینجا سوارش کنم چون هم شلوغه هم همه مارو میشناسن ‌اسیه کمی دور شد داخل کوچه ماشینو جلو روش ایستاد کردم _بیا سوار شو اما مث همیشهه بازم لج کرد اوفف سوار ماشین اون پسر میشه😒😒 اونو وقت ماشین من سوار نمیشع اعصابمو خراب کرد ماشینو روشن کردم و براه افتادم بازم دلم نیومد برم اهسته اهسته که منو نبینه از پشتش رفتم تا خود پوهنتون رسیدم اسیه با حاسنات سر گرم صحبت بود مه هم تمام هواسم به اون درسته منو نارحت میکنه بازم عشقمه 😍😍 با گوشی بازی میکردم ...بدیدی ته کافه جنکه😐😂 ...ها بخدا مه که وخیستم حوصله ای جنگا ندارم مه هم رفتم کافه دیدم النا با اسیه خیلی بد حرف میزنه ای دختر بیخی از حد گذشته 😐باید حقی بدم دستش و محکم بزدم به صورتی میدونم خیلی عصبانی شد و ازین به بعد بیشتر اسیه اذیت میکنه و باید بهش بفهمونم از دست اسیه نارحت بودم ولی نمیتونم ببینم کسی به عشق مه گپایی بی راه بگه سهراب: چری دختر کاکا خو بزدی😐😐😐 _بیخی از خد گذشته باید ‌بفهمه چطور حرف میزنه سهراب: ولی حق نداری بخاطر او دختر عشق مه _برو بابا تو دگه کی هستی فکر کردی او بتو محل میده نه اینقد غرور داره که بتو نگاه هم نمیکنه سهراب، 😐😐 _ببخشید خیلی اعصاب مه خرابه 😐 سهراب: حق داری 😔او به مه نگاه هم نمیکنه _سهراب منتظور مه نفهمیدی😐لالا سهراب: خیره گپی نیه الناو تینا روز به روز کارا بد تری میکنن باید یک کاری بکنم تا دیر نشده ستاره: دستت درد نکنه _خوب😐😐 الله را فراموش نکنید @Faghadkhada9 ستاره: داداش خونه رفتی منم باهات میام