📝#نویسنده_بانو_اسیه
#دختر_خدمتکار
#پارت_صد_وپنجاه_ونو
_نه بابا
😳😳😳
حمید: هههه بخدا او هم خبر داره
_
😐وای
حمید: اسیه خیلی دختر خوبیه لالا اما .
😐
_اما چی
😕
حمید: فکر نکنم خانواده تو اور قبول دیشته باشن فرق بین فامیلا شما خیلی هست او خدمتکار
_بسه لالا مه بری اولین بار عاشق یک دختر شدم قبل او معنی زنده گی نمیفهمیدم
با او همه چی فهمیدم هر کار بشه اونو به دست میارم
حمید: باشه لالا سررکمک مه حساب کن همه جا خدی تو هستم
_تشکر داماد جان
😐😊😁
حمید:
😂😂😂
_پرو نشو باید چند ماه یا هم چند سال خاستگاری کنی به این زودیا عروس نمیکنم ابجیمو
😒😒😐
حمید: حاضرم فقد به نام مه باشه کافیه
😐
_پدر عشق بسوزه
😐
حمید: هنوز کجایو دیدی
😂😂
_هههه خوب مه میرم
این ابجی تنبل تو به عشق مه عادت کرده
😒😒
حمید: چرا
_خوب قهوه اون درست میکنه همه کار ها او میکنه اینم عادت کرده
حمید: راست میگی بخدا اینجی شاو روز کار میکرد ههه
_این دختر رو روزی ملکه میکنم که تمام دنیا حسرت بخورن که جای اون باشن اینو بتو قول میدم
❤️😍 اسی مه
حمید: برو لالا بسه
😂
از اتاق بیرون شدم دم زینه ها شیما دیدم
شیما: کجا میری قهوه درست کردم
_قهوه شما سرد شده
😐😐😐کاش اسیه بود وقتر میاورد
شیما:
😏😏کجا میری
_خونه میرم
شیما: صب کن اماده میشم مم میام
_عجله کو داخل ماشین متنظرتم
شیما: باشه
داخل ماشین منتظر بودم بعد پنج دقه اومد
_چقد دیر کردی تو
شمیا:انی بیامادم دگه چندی گپ میزنی بریم
برسیدیم خونه
شام خوردم خیلی امروز خسته شدم
و رفتماتاقم
رو تختم دراز کشیدم
این کی بود
😐چرا زنگ زد اسیه از کجا میشناسه نکنه قاتل همینه
😡😟🤔الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9