#نویسنده_بانو_آسیه
#دختر_خدمتکار
#پارت_صد_وپنجاه_وسه
داخل ای شفا خسته شدم کسی هم نیه
😐
در وا شد
از دیدن حاسنات اینجی شوکه شدم
_تو اینجی
😁
حاسنات: چی فکر کدی که به دیدن تو نمیایم
_ ای جان
حاسنات: چقه لاغر شدی او دختر
_الا خوش ندارم لاغر بشم مث او خشکک
😐
حاسنات: ههههه
با حاسنات خیلی اختلات کردم
هیچی نفمیدم کی ساعت گذشت
حاسنات
🙄 خو دگه مه میرم ده خانه کله گی تشویش مه میشه
_باشه برو تشکر که امدی
😍😍عشقی
حاسنات: عشق آیمانت شده
😅😂
_عه
😒 چی میگی
حاسنات: پوهنتون امدی بریت قصه شه میکنم
😁
_باشه برو مادر تو نگران میشن
حاسنات برفت بازم یکه شدم از بوی شفاخونه هم بدم میامد
مادر: چی شد دوستت برفت
_ها برفت
مادر: وقتی به کما بودی بیچاره پنج شش دفه بیاماد
_خیلی دختر خوبیه
مادر: زخما تو خوب شده کم کم بگم تور مرخص کنن
_شما بخدا بگن زود تری که به تنگ امدم
مادر: باشه
مادر برفتن که کارا مرخصی مه انجام بدن
خیلی خوش حال بودم بلاخره ازی جهنم خلاص میشم
در اتاق تک تک شد
وا کرد
باز ای چری هر روز میایه به دیدن مه
😅🤦♀
_اقا آیمان باز شما
😐
آیمان: اگه خوشش نیستی میرم
_نی ای گپمنظور مه نبود
دستایی پشت سری قایم کرده بود انگار چیزی از مه پنهان میکرد
🤨🙁
آیمان: بر عکس همه این دفه گل اودم همراه شیرینی میخوایی بیرونم کنی
😐😐😑😏😁
فقد که به خسرونی اماده باشه خهه
_نی خدا نکنه
آیمان: ای گل تقدیم به گل
😀🙄
_تشکر خود مه گل بودم احتیاج به گل نبود
🙂↕️😅😂😂
آیمان: خخخخ خبر نداشتم یه چی دگه میاوردم
مه هم رفتارم با آیمان فرق کرده
وقتی به کما بودم بار ها و بار ها معذرت خواست بخاطر کار ها خو که خدی مه کرد
کم کم باور مه شده بود که آقا آیمان تغیر کرده
_دیر وقته نمیرن
مادر: آیمان تو اینجی
آیمان: از اینجی تیر میشدم اومدم یه.خبرازتون بگیرم
ماادر:خیر بینی بچه مه
آیمان: خواهش میکنم خاله جان
😅😅 خوب چیکار کردن کارا مرخصی
خاله:نی هنوز سر مه ای کارا وا نمیشه یک دوسیه داده گفت ایر خونه پری کن
آیمان: بدین دست مه خودم خونه پری میکنم
مه هم چپ نگاه میکررم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9