📝#نویسنده_بانو_اسیه
#دختر_خدمتکار
#پارت_صد_وپنجاه_ودو
#آسیه
چشما خو وا کردم اکسیجن به دهن مه وصل بود
اتاق سرد و بی سرو صدا
وقتی نرس مرر دیدی با تعجب طرفم نگاه کرد
نرس: ای معجره شدهه
😳
داکتر: باورمه نمیشه
چپ گوش میکردم به گپاینا
به سختی کم کم دست خو حرکت دادم درد میکرد
داکتر چشما مه چند دفه باز کرد و اکسیجن ورد دیشت
داکتر: خوبی ؟؟
_خوبم
😐مر چی شده
داکتر: دو هفته میشه خوابی
_دو هفته
احساس خسته گی میکردم چشما بسته کردم و اتفاق دو هفته پیش یادم امد
داکتر :خود خو خسته نکن بخواب
و دوباره مر خاو برد
نمیفهمم چند ساعت خاو بود وقتی چشما خو وا کردم همه گی بالا سر مه بودن
واز حال مه پرسیدن
داکتر: ملاقات مریض باید کم باشه خانم مریض
ما خسته
نکن
مادر: باشه داکتر صاحب خدار شکرر که دختر مه خوبه
مه دو هفته میشه خاوم چری
😐
ولی حس میکردم بیدارم
گپا آیمان ته سر مه میچرخید هر روز به دیدن مه میاماد
😐
چون پیچکاری بی هوشی کار میکردم بیشتر روز خاو دیشتم ....
مادر: میگم بیداری دختر مه
_ها مادرجان بیاین
مادر: مه میرم آیمان مایه تور ببینه
_باشه حس خوبی پیدا کردم شال خو درست کردم که در تک تک شد
آیمان: سلام
😐
_علیک
😐
آیمان: خوبی
🥲شفا باشه
_تشکر بهترم
آیمان: هههه میبخشی گل هم نیاوردم
_خود شما گلن
☺️
آیمان: به گل بودن تو نمیرسم
😍
_هه
🙂
آیمان: ممنون بخاطریکه جون منو نداد دادی
_کاری نکردم
😐شما که چیزی نشده بود ببخشن که زمین انداختم شما
آیمان: هههه دوتا مرمی بیشتر نخوردم و خوبم
😐😀
_چییی
یک چیق کشیدم که زخمم به درد امد
آیمان: اهسته دختر وقتی تو مرمی خوردی مه هم دو تا مرمی خوردم
_نفهمیدن کی بوده
😐
آیمان: هنوز نه
_خوب
آیمان: خوب من میرم تو هم زود خوب شو
😀
در تک تک شد سمیع داخل امد با یک دسته گل
سمیع: ببخشید مزاحم شدم
_نی خدا نکنه بیا
سمیع: شفا باشه دختر عمه جان واقعا مار ترسوندی
😐🥲
_چی بگم دگه
😅
سمیع: به شما هم شفا باشه
آیمان: تشکر
خوب دیگه من میرم بازم شفا باشه و ممنونم
🥲😇
سمیع: بسلامت
_خواهش میکنم
آیمان رفت
سمیع: ای چی ماست اینجی
_
🙂😐امده بود حال مه بپرسه
سمیع: میفهمم همه چی تقصیر همینه که تو مرمی خوردی
_ای چی ربط داره به او نمیبنی خودش هم مرمی خورده
سمیع: مم همی میگم حتمن یک کاری کرده که مردم باخود دشمن ساخته الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9