🌱🕊⭕️✍حکایتی زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍃
روزي از روزگاران نه چندان دور فیل حاکمي از حاكمان روزگار كه مردي مستبد هم بود از قصردورشده و با رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستائیان عبور کرده و خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نمود و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت. اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود، کاری به کار حیوان نداشته و ناچار به چاره اندیشی پرداختند. آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی به اتفاق مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند
همچنانکه به قصر نزدیک و نزدیکتر میشدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم میشدند، تا اینکه عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند.
درهمین حين که آنان منتظر بارعام حاکم بودند، ازاطاقهای مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه بگوش میرسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا میگرفت.
بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت، اما همچنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود. پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال قصه خود بازگوید.
کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد: قربان، هیچ میدانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است؟ خواستم بگویم که فیل شما بشدت ....
در واقع میخواست بگوید که فیل شما بشدت به روستائیان آسیب زده، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد: " فیل من بشدت چه ؟ "
کدخدا این بار خود را کاملا باخت، نگاهی به پشت سر و اطراف خود انداخت، اما کسی از اهالی روستا آن دور و برها نبود. هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا بسرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت:
قربان خواستم بگویم فیل شما بشدت احساس تنهائی میکند، لذا خواهش میکنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9